Saturday, May 31, 2008

شنبه 11 خرداد 1387

تازه اومدم خونه، دفاع کردم، خوب بود، الان خوشحالم در واقع
اینطوری فکر کنم بتونم تا اوایل پاییز دفاع نهایی کنم، اگه بذارن
یه چیز ی جالب که داره اینه که من هی می خوام اینو طول بدم که تابستون نمونه گیری کنم ولی انگاری خود به خود داره زود زود میشه همه چی
امشب هم می خوام تماس بگیرم با استاد مشاور در مورد قیمت این کیت های آزمایشگاه باهاش صحبت کنم
از فردا برم دانشگاه بشینم سر نوشتن پایان نامه،فصل اول و دوم
امشب هم مهمون دارم،پدر قرار ِ که بیاد تهران،یک شب فقط اینجا میمونه و جلسه داره انگاری
ولی مهمترینش اینه که چمبه قراره بیاد تهران دوشنبه و این تعطیلات واینجا باشه
حالا هم می خوام واسه باباهه قرمه سبزی مورد علاقشو بپزم

Friday, May 30, 2008

جمعه 10 خردا 1387

از صب که بلند شدم همه کاری کردم و انگار نه انگار که من فردا دفاع پروپوزال دارم،باید بشینم خودمو آماده کنم خیر سرم،اوووو حالا کو تا شب
دیشب هم از اون شب پنج شنبه ها بود که آدم دلش می گیره،این موقع ها خیلی کیف داره که یکی یه خبری ازت بگیره بدون انتظار
با یکی از بچه ها داشتیم در مورد همین دفاع ها صحبت می کردیم،بهش می گم ببین خیلی خودت رو خسته نکن،اینجا همش جنگِ، تو مراسم دفاع هم جنگ بین اساتیدِ، نگاه ها به دانشجو بیچاره است ولی حرفا همه به کنایه به استاد راهنما گفته میشه، بهش می گم اگه ازت ایراد گرفتن هول نشو، در واقع دارن یه سیخی به استاد راهنمات می زنن که یعنی اون بی سواده، این وسط دانشجو قربانی ِ ولی نباید خودشو ببازه
ای بابا،بفهمین دیگه،اینا همش بازی،یه نگاهی به سهم ایران در تولید علم در دنیا بد نیست
اصلا من این مراسم با شکوه ِ دفاع رو که میبینم تو دلم کلی می خندم،هی هی هی
حالا اینا رو که گفتم، ولی دلم یه جوری ِ واسه فردا، یی یی

Thursday, May 29, 2008

بعد از ظهر

بر خلاف هر روز، امروز بلاگر تو این ساعت باز شد،چش شده که بعد از ظهرا باز نمی شه
تو این 2 هفته که کلاس زبان تعطیله تصمیم گرفتم که بشینم یکم لیسنینگ کار کنم،این کتابای آیلتس و که واسه دکوری خریده بودم و در آوردم و شروع کردم به خوندن،ببینم تا وقتی کتاب ِ ششم تموم شه من چند نمره میام بالا
الان که به سئوالا جواب میدم بطور متوسط 25 میگیرم،تا ببینیم
رفتم یه دونه کیک کاکائویی خریدم که یه قیافه خیلی وسوسه کننده ای داشت،بعد که اومدم خونه می خورمش اصلا مزه کاکائو نمی ده،یعنی ممکنه اینا تو کیک رنگ ریخته باشن؟
یعنی مزه کاکائو که چه عرض کنم،حتی از کنارش هم رد نشده،مزه خاک میده
وای من شنبه دفاع دارم تو کمیته پژوهشی،یعنی یه ریزه هم هیچ کار نکردم
حالا کو تا شنبه

یکم اونورتر

مکالمه من با یکی در مورد دوست داشتن
عشق و این برنامه ها که دورانش گذشت،مال زمان افلاطونشون اینا بود،تو که بهتر در جریانی
اما این دوست داشتن که گفتی
ما یه سری ویژگی ها تو ذهنمون هست که اگه یه آدمی اونا رو داشته باشه ما میاریمش تو دایره معشوقیتمون، یعنی ببین،میخوام بگم که این ویژگی هاست که ما دوستشون داریم نه اون آدم رو، بعد کم کم که با طرف میریم داخل دایره، چیزای ِ جدید کشف می شه که یا خوشمون میاد یا بدمون میاد
ولی کم کم که رابطه بزرگ میشه و تو به یه جایی می رسی که به طرف می گی"دوستت دارم" در واقع اون ویژگی ها رو دوست داری،ولی چون رابطه در طول زمان تغییر کرده، فکر می کنی"خود" اون آدم ِ که دوست داری، در صورتی که این طور نیست و باز همون داستان ویژگی هاست و اگه اون خصوصیات تغییر کنن، رابطه تغییر می کنه، به همین راحتی، حتی ممکنه کات بشه
یکی از بدیهای ازدواج اینه که اگه تو تغییرات عمده درِت رخ بده یه مقدار همه چیز سخت میشه
من اشتباه می کنم به نظرت؟
......
چند لحظه بعد یه دعوای مفصل و بستن من به گلولۀ خودخواهی و از این قبیل مسائل و اینکه اون آدم اصلا اینطوری فکر نمی کنه و اگر طرفشو دوست داره صرفا به خاطر خود اون ِ و ما نباید به خاطر تغییرات رابطه رو کات کنیم،پس گذشت و ایثار چی میشه و از این مزخرفات؟
.....
یک روز بعد
......
من :راستی اگه یه روزی بعد از 10 سال طرف ِ مقابلت مثلا مذهبی بشه و بره روضه خونی و از این حرفا،بعد از اونجا واست حلوا بیاره بگه بخور اونجا بهش دعا خوندن، چی کار می کنی؟
اون :طلاق می گیرم
.....
آخه من چی بگم الان خوبه؟

پنج شبه 9 خرداد 1387

آخه چرا همین لذتای کوچیک رو هم از آدم می گیرن
طراحی جعبه رو نگا،سیگار نکشیده سرطان گرفتی مردی

Wednesday, May 28, 2008

چهارشنبه 8 خرداد 1387

این بلاگر لعنتی نمی دونم چرا دیشب باز نمی شد،گاهی خیلی اعصاب خورد کن می شه
بر خلاف همیشه که ساعت 7 یا 8 صبح بیدار میشم امروز چشم که باز کردم ساعت 11 بود،چرا
کم کم دارم می رم دانشگاه،هم واسه کارای خودم،هم واسه یکی از بچه ها که دفاع پروپوزال داره تو گروه
واسه دفاع شنبۀ خودم یکم استرس گرفتم،حال ندارم برم دفاع،باید جمعه بشینم اینجا از روی متن هی واسه خودم بگم
اصولا زمانهایی که مجبورم واسه فهموندن یه جمله کوچیکم به بعضیها 10 صفحه توضیح بدم،دچار حالت تهوع می شم،حتی فکم درد میگیره،یه حالتی شبیه بغض فرو خورده میشه تو گلوم بدون اینکه حتی دلم بخواد گریه کنم
دیشب از اون شبا بود،در حد 3 ساعت پای تلفن،واسه فهموندن یه جمله
چرا من مجبورم واسه فهموندن حرفام مثال بزنم،چرا زحمت فکر کردن ِ بعضیها رو من مجبورم با مثال تقبل کنم
ای بابا،موجودات عزیز دیوانه کننده

Tuesday, May 27, 2008

جعبه های دوست داشتنی


کپی رایت : نازلی عزیز

Monday, May 26, 2008

دوشنبه 6 خرداد 1387

وقتی یهویی بهت تماس بگیرن و بگن که دفاع نهایی پروپوزالت افتاده 11 خرداد به جای 25 خرداد و فردا راس ساعت 8 صبح هم باید 16 نسخه ببری واسه کمیته پژوهشی
هیچی دیگه
مجبورم امروز مثل خر کار کنم روش
همین

Saturday, May 24, 2008

شنبه 4 خرداد 1387

یکی از بچه های کلاس که یه عنوان تخمی انتخاب کرده واسه پایان نامه اش و این عنوان چهار بار ِکه رد می شه،هی پافشاری می کنه واسه تصویبش
باز اون روز اومده بود دفاع کنه دوباره، شاید که قبول کنن
خلاصه با بچه ها که با هم بودیم گفتیم بهش بگیم که بی خیال شه وعنوانشو عوض کنه و اینقدر خودشو پیش استادا ضایع نکنه
اون هم تو صورتمون نگاه کرد
و
گفت : من این و عنوان وعوض نمی کنم،استخاره کردم خوب اومده
من به فنا رفتم،خاک شدم،پودر شدم،نابود شدم،غلت زدم از خنده،هااااا
باباااا علم، بابااااا دانش، بابااااا سال2008شد خاک بر سرم، بابااا اسلام شناس، خدا باور، باباااا فوق لیسانس، بابا 18 سال درس خوندی ی ی آدم نشدی، بابا خاک بر سرت کنم که هنوز اندر خم یک کوچه ای
آخه فکر کن بشینی قرآن باز کنی واسه تصویب عنوان؟!!!؟؟؟؟؟؟
می خواستم خفش کنم انصافن
خاک بر سر می گیرِ دعا می خونه به آب فوت می کنه می خوره که شاید فرجی بشه به کارش
ای تو اون فرجت
از ده ستاره به این ده ستاره میدم خدایش به جااااااااان خودم،یعنی آخر علم بود این هااااااا

شب

چمبه جونم رفت
وقتی داشت می رفت بغضم گرفته بود شدید و اون تلاش احمقانه واسه پنهان کردنش
وقتی داشت از تو کوچه می رفت ،رفتم رو پشتِ بوم و تا آخر ِ رفتنش نگاش کردم
قرار شده که باز زودی همو ببینیم

Friday, May 23, 2008

جمعه 3 خرداد 1387

دیشب تولد چمبه بود،این بلاگر بازی در آورده بوداصلا باز نمی شد
خلاصه الان اومده تهران،اینجاست،الانم نشسته داره کتاب می خونه
دوسش دارم هوار تاااااااا
یکشنبه هم امتحان فاینال زبان دارم و موسسه زبان تا دو هفته تعطیله
منم قرار ِ تو اون دو هفته بشینم سر زبان خوندن،خودمم می زنم به اون راه که استاده گفته بشین بنویس
به من چه

Wednesday, May 21, 2008

چهارشنبه

بابا این استاد راهنماهه عجب رویی داره هااااا
تلفن زده میگه بشین فصل اول و دوم پایان نامه تو بنویس
هنوز من تو کمیته دانشکده دفاع نکردم!!؟
بهش میگم بابا بی خیااااااااااال
ولی کن نیست به خدا

چهارشنبه 1 اردیبهشت سال 1387

اینم از عادتای ما ایرانیاست فکر کنم که وقتی یکی میمیره یهویی خوب میشه،زیبا میشه،باهوش میشه،کتاب خون میشه،با اخلاق میشه،نماز خون میشه،همه دوسش داشتن میشه،با همه مهربون بوده میشه،عاشق خانواده بوده میشه و هزار کوفت و زهر مار دیگه
خلاصه که اخلاقه گندیه این
یکی که تا دیروز چوب در تحتان ما فرو می کرده،امروز مرده،نگیم وای حیف شد،عجب آدمی بود،به به

پشتکار=کون ِ نشیمن

یعنی این خیلی خوبه که وقتی به یکی میگم درزمینه فلان تو آدم با پشتکاری هستی،در واقع یعنی اینکه کون ِ نشیمن داری،یعنی بیشتر از بقیه می تونی این لامصب و بذاری زمین و کارتو بکنی

ای سه شنبه

سوار تاکسی شدم،راننده یه چیزی حول و حوش 60 سالش بود،بعد خیلی جالب به من گفت : مادر شما کجا پیاده میشی؟
یعنی خواستم بزنم تو سرش ها
مادر باباته
پ.ن
هوای تهران عالیه،ابری،کمی قرمز-دودی-آبی-سفید-زرد وتاریک تر از ساعت واقعی اش
دوست می دارم این هواهه رو زیاد

هنوز سه شنبه ایم

فیلم خیام رو که دیدم،نکته خیلی جالبی که داشت این بود که آخر ِ آخر ِ فیلم نوشته بود که هیچ یک از شخصیت های این فیلم حقیقی نمی باشند و هر گونه شباهت با اسامی واقعی کاملا تصادفی است

Tuesday, May 20, 2008

سه شنبه 31 اردیبهشت سال 1387

امروز رفتم کلاس زبان،امتحان داشتم،طبق معمول امتحان ِ رو که همیشه هم ازش بدم میاد گند زدم، با این طرز امتحان گرفتنشون،به قول یکی از بچه ها اصلا این مطالب ارزش اشغال حافظه رو نداره که
راست می گه
هر چی هم که بخونی باز چند تا سئوال اجق وجق دارن که یادت نمونده
رفتم این همه راه تا آرزانتین اون موسسه زبانه که پول ِ کلاس و پس بگیرم،دیدم 2 نفر دیگه هم پولشونو پس گرفتن
باید همه این کارو می کردن که دیگه اینا باشن که دروغ نگن،ولی راستش خیلی واسم وحشتناک بود که 2 ساعت برم کلاس و برگردم،با حساب ساعتایی که اونجا می موندم نصف روزم می رفت هر یه روز در میون
چطوری میشد درس خوند اونوقت
از روزی هم که از پروپوزالم تو گروه دفاع کردم هنوز نَشستم که اشکالاشو بگرم
کی بشینم؟
حالا خود پروپوزالو که هنوز اشکالاشو برطرف نکرده بودم رو واسه استاد راهنما خوش خیمه فرستادم رفت
هنوز که جواب نداده پسر خوب
خلاصه می خوام امروز بشینم یکم زبان بخونم

Monday, May 19, 2008

شب

امروز رفتم کلاس فرانسه،دیدم تعداد بچه ها 21 نفره،در صورتی که گفته بودن چهارده نفر،منشیه میگه نه اینا قراره که چند نفرشون برن،کلاس شما 16 نفره،میگم آخه شما که گفته بودین نهایتا 14 نفر،میگه حالا 2 نفر که توفیری نداره
بعدش با بچه ها نشستیم دور ِ هم ساعتای کلاسو جمع کردیم دیدیم اینا که گفته بودن اول 72 ساعت،کلاس اینقدر نیست،54 ساعته
رفتم به منشیه میگم،خانم این کلاس که ساعت 4:15 شروع میشه و 7:45 تموم میشه،وسطش هم 0.5 ساعت استراحت داریم که میشه سه ساعت درروز و با حساب هفته ای سه روز میشه هفته ای نه ساعت و با حساب شش هفته میشه کلا پنجاه و چهار ساعت،نه اینی که شما گفتی هفتادو دو ساعت!!!!؟؟؟؟؟؟فرق اندوتا با هم 18 ساعته!!؟؟؟؟یعنی شما 18 ساعت زیاد گفتید!!؟؟
در کمال وقاحت به من میگه که:یعنی میگید ما دروغ گفتیم؟؟؟؟
منم گفتم آره دیگه،پس این چیزی که گفتین اسمش چیه؟
اعصاب پصاب واسه ما نذاشتن امروز خلاصه،در نهایت اینکه من از اون کلاس انصراف دادم و قرار شده که سه شنبه برم پولمو پس بگیرم
ولی بدترین نکته امروز این بود که من رفتم دوغ خریدم،بعدش گذاشتمش تو یخچال،یه چند ساعتی که گذشت گفتم برم یه لیوان بریزم بیام بخورم،خلاصه با کلی ولع ِ یه چیز ِ ترش و خنک یه قلپ خوردم دیدم شیره،یعنی یه حال گیری عظما بود این

Sunday, May 18, 2008

یکشنبه 29 اردیبهشت سال 1387

پنج شنبه شب بعد از کلاس حرکت کردم سمت شمال،یعنی ساعت 10 شب حرکت کردم و صبح جمعه ساعت 6 رسیدم،جمعه و شنبه هم که دنبال ِ کارام دویدم،شنبه شب ساعت 12حرکت کردم،یکشنبه صبح که همین الان باشه رسیدم،رسما نابود شدم تو این 2 روز،هیچی نمونده جز خستگی،صبح هم که رسیدم از خستگی نتونستم برم کلاس زبان،با خودم عهد کرده دیگه اینطوری نرم شهرستان،انگاری غیر خستگی هیچی نداره،البته دلتنگی ها برطرف میشه کمی
بعد از ظهر هم دوباره کلاس فرانسه دارم که این یکی رو نمی شه نرم،چون جلسات اول ِ اگه نرم دیگه هیچی نمی فهمم
الانم بجای استراحت دارم فرانسه می خونم،عجب تلفظایی دارن اینا به خدا،قات زدم من
وقتی رفتم شهرستان استاد مشاورم رو از همونجا گرفتم،یه آقاهه مهربون و خوش خیم
خلاصه که نمی دونم تا غروب دَووم میارم یا نه

Thursday, May 15, 2008

پنج شنبه 26 اردیبهشت سال 1387

نوزاد می تونه در داخل رحم پوزیشن ها و قرار های زیادی به خودش بگیره، ولی جدای ِ از همۀ بحث های تخصصی،بهترین پوزیشن واسه به دنیا اومدن یه نوزاد این پوزیشن ِعکس اول ِ،یعنی حالتی که صورتش به طرف پشت مادرِ،در پوزیشن ها و قرار های دیگه، به دنیا اومدنه نوزاد گاهی خیلی سخت (مثل عکس دوم،سوم)وحتی غیر ممکن ِ(مثل عکس چهارم)،پس بهترین شرایط شد اینی که تو عکس اولی می بینین

خب حالا گوش جان بسپارید به سخنان ِ یکی از پروفسور های دانشگاه شهید بهشتی تهران

با ایشون بیمارستان بودیم و داشتیم از محضرشون مستفیض میشدیم که با یه حالت عرفانی برگشت گفت،بچه ها من گاهی وقتا تو کار ِ خدا می مونم!!!هیچ کار خدا بی حکمت نیست!!!اصلا ببینید همین پوزیشن های به دنیا اومدن نوزاد!!!یعنی بچه هاااااااااا خدا داره به ما میگه که اگه فرمان ببری و سجده کنی به من،من راه رو بهت همواااار می کنم و راحت به دنیا میای و همه چی رو براهه
ولی اگه نافرمانی کنی ی ی ی؟؟؟؟اگه سجده نکنی به من؟؟؟؟حتی دنیا اومدنت هم دردسر می شه!!!اصلا ممکنه به دنیا نیااای و وسط راه تلف شی ی ی!!!یعنی داره از همون اول تکلیفشو با بندۀ خودش معلوم میکنه،که اگه بگی نه!!!سجده نمی کنم!!!سرتو بگیری هوا!!!!پاتو بگیری زمین!!!دیگه کارت از همون اول زندگی سخت میشه!!!از همون اول تو دردسر میفتی


بعضی بچه ها اشک تو چشاشون جمع شده بود و احتمالاحضور خدا رو در قلبهاشون بیشتر از همیشه احساس می کردن،هااااااا
منم راستش هی به بقیه نگاه میکردم و فکر می کردم که آخه قدیما که علم پیشرفته نبود و اینا،،مردم بیچاره واسه هر چیزی خدا می ساختن ،حالا که دیگه حداقل تکلیف این پوزیشن ها و دلایلش سالهاست که مشخصه باز اینا ول نمی کنن

اصلا اینا اگه همه چی رو به کون خدا وصل نکنن میمیرن
فتبارک الله احسن الخالقین
بابا بی خیال،برین بمیرین لطفا

Wednesday, May 14, 2008

چهارشنبه 25 اردیبهشت سال 1387

من امروز دفاع از عنوان دارم
لطفا در پیشگاه حضرت شیطان دعا بفرمائید،ایشون بیشتر راست ِ کار ما هستن

سه شنبه 24 اردیبهشت سال 1387

مریم اسم منو تو لیست شماره تلفن های موبایلش گذاشته جیغ جیغو
.......
به چمبه میگم که شما که از طرف خانواده مامانت و بابات ارثی ناراحتی قلبی دارین، باید خیلی مواظب باشی وغذاهای چرب نخوری،ورزش کنی و از این حرفا
میگه: ببین عزیزم،این گرفتگی عروق اصولا تو کسایی که ارثی هم دارن از سنای پایین شروع میشه و سن بروزش که دیگه علامتدار میشه هم معمولا دهۀ چهار و پنج ِ عمره...............حالا تو میدونی که تا من 50 سالم بشه،یعنی 20 سال دیگه و رگ ِ قلبم بگیره علم چقدر پیشرفت کرده؟؟؟؟!!!اصلا اون موقع دیگه این گرفتگی عروق بچه بازیه
دی:

Monday, May 12, 2008

دوشنبه 23 اردیبهشت سال 1387

تو این موسسه که من کلاس انگلیسی میرم و خیلی هم دوسش دارم علاوه بر کتاب اصلی،یه کتاب داستان هم داریم که هر ترم باید اونو بخونیم و ازش امتحان میگیرن
کتابها اصولا بین 70 تا 80 صفحه داره و 10 فصل هست و معمولا به قول خودشون واسه تقویت ریدینگ گذاشتن اینا رو،سلف استادی ِ و در جلسه 7 امتحان گرفته میشه ازش،40 تا سئوال میدن و شما بعد از اینکه خودت تو خونه اونو خوندی میری امتحان میدی،یعنی منظورم اینه که کتاب و سر کلاس نمی بری کلا
نمره امتحان 10 نمره است،در واقع یک دهم ِ نمرۀ پایان ترم
نحوۀ امتحان گرفتنشون از این کتاب خیلی جالبه، سئوالات هم 4 جوابیه
بخش اول در مورد مکانهاست،مثلا می پرسه که خونه عمه قزی کجا بود؟
یا مثلا فلکۀ فلان تو کدوم شهر بود؟
بخش دوم در مورد لغت های توی داستان هست،که بخش منطقی امتحان ِ که باید مترادف هر لغت رو از توی چهار گزینه انتخاب کنیم
بخش سوم اینه که مثلا میپرسه اون آقایی که قدش بلند بود و ریش ِ قرمز داشت کی بود؟ که من باید اونقدر توانایی داشته باشم که از بین 30 تا شخصیت اون آقا رو یادم بیاد
بخش چهارم اینه که یه جمله می نویسن مثلا:تو آدم پستی هستی
بعدش 4 تا شخصیت میذارن تو گزینه ها که بچه ها باید حدس بزنن که از بین اون اشخاص اون جمله رو کی گفته بوده
یه بخش هم داره که مثلا می خوان هوش بچه ها رو باهاش بسنجن،میگن مثلا،آقای رابرت وقتی مرد متاهل بود؟
که این بخش از سئوالات شامل مواردیه که در داستان اشاره نشده و شما باید خودت کشفش کنی
...........
یعنی خواستم فقط گفته باشم که طراح این امتحان یکی از احمقای روی زمینه

پلنگ صورتی

این آدمایی که سیگارای بلند میکشن هَمش منو یاده پلنگ صورتی میندازن
تا سیگارشونو روشن می کنن من تو دلم میگم
دیرین،دیرین،دیرین دیرن دیرین دیرین دیرین دین دین دین دیری دیرین دین

Sunday, May 11, 2008

خوشحالی

در حال حاضر نه قانعم ، نه راضی
همیشه خوشحال بودن وقت ِ راضی بودن،با خوشحال بودن وقت قانع بودن واسم یه دنیا فرق داشته
برای من راضی یعنی از دل ، قانع یعنی از فکر
راضی یعنی من خودمو گول نمی زنم،قانع یعنی من سر خودمو شیره میمالم
راضی یعنی این چیزی که ساختم خیلی خوبه و بدون اینکه بهش فکر کنم اتوماتیک عمل میکنه تو خوشحال کردن من، قانع یعنی دنیاهه که ساختم منو همینطوری خوشحال نمیکنه ،باید بشینم راجع بهش فکر کنم تا یه ریزه خوب شه حالم
الان خوشحال نیستم و نمی تونم خودمو قانع کنم با چرت و پرت تحویل خودم دادن
ولی واقعا اگه دنیام چطوری باشه خوشحالم؟
این تغذیه امروز ِ منه

Saturday, May 10, 2008

توجه توجه : لطفا به جاهای نامعقول فرو نکنید و بی دلیل کالیبر خود را افزایش ندهید

یه جوری شده این پسته ولی هر کاری میکنم از یه جوری در نمیاد
رابطه آنال دو پارتنر رو در معرض 2 خطر عمده قرار میده
عفونت و آسیب های آنوس و رکتوم بدلیل آسیب پذیر بودن بیش از حد این بافتها
بیماریهای عفونی شامل:ایدز،تبخال تناسلی ،زگیل تناسلی،هپاتیت آ بی سی،لنفوگرانولوم ونروم و غیره
احتمال انتقال ویروسهایی مثل ایدز و پاپیلوما از طریق ارتباط آنال بیشتر از واژینال ِ، بدلیل مقدار زیاد گلبولهای سفید اطراف رکتوم و احتمال زیاد ایجاد جراحت در طی رابطۀ آنال
و اما در مورد آسیبهای فیزیکی که به نظرم در صورت داشتن رابطه آنال غیر قابل اجنتاب ِ،چون بر خلاف عفونتها این آسیبها با کاندوم قابل پیشگیری نیست
هموروئید(همون بواسیرخودمون)،فیشر(یا همون شقاق معقد)،پرولاپس(افتادگی رکتوم)،بی اختیاری فلاتوس و فکال(مدفوع و گوز)،کنسر آنال( عمدتا بدلیل افزایش عفونت پاپیلوما است)بله اینطوریاست
برای سکس راههای معقول زیادی است،لطفا از گشاد کردن خود صرفنظر کنید

شب

آخه من چه گناهی کردم که این حاج خانم صاب خونه ساعت یازده شب میاد تا ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه حرف میزنه؟
خیر سرم می خوام صب پاشم برم دانشگاه

Friday, May 9, 2008

جمعه 20 اردیبهشت سال 1387

دیشب مریم اومد اینجا،می خواست بره نمایشگاه کتاب،که یک ساعت پیش رفت
از دیروز من دادی شدم
نمی دونم چرا
نشستم دارم اشکالای پروپوزال و که استاد گفته برطرف میکنم،فردا هم باید از صبح برم بشینم کتابخونه دانشگاه،چون یه سری کتابایی که می خوام رو خونه ندارم
حالا که کار پروپوزال تموم شده به من میگه که چرا واسه بیان مساله از کتاب استفاده نکردی و به مقالاتت استناد کردی،حالا باید کل بیان مساله رو بگیرم تغییر بدم
تازه میگه چرا واسه مروری بر مطالعاتت یکی از مقاله های منو ننوشتی؟؟پررو نیست ترو خدا؟؟منم خواستم گولش بزنم که خب واسه خود پایان نامه مینویسم،گفت نه واسه همین بنویس
تازه به من گفته بود که بهش تماس بگیرم باز نگرفتم،آخر سر با من لج نکنه خیلیه
باید بشینم کلی اسلاید هم درست کنم
واقعا حیف از این زمانی که من دارم واسه این کار صرف میکنم نیست؟
همش وقتی دارم رو این کار میکنم هی فکر می کنم که الان مثلا میتونستم زبان بخونم،یا فلان کتاب و بخونم
تازه نکته بدش اینه که من حداقل تا پاییز مشغول به این کارم،خیلی باورش سخته

پنج شنبه 19 اردیبهشت سال 1387

به نظرم آدم وقتی سنش از 20 رد میشه زمان رسما به پرواز در میاد
وقتی کوچیکتر بودم هی حرص میخوردم که مثلا کی امتحانا تموم میشه ؟
کی تابستون میاد؟
کی جواب کنکور میاد؟
کِی تلفن میزنه؟
کِی دوباره میبینمش؟
اصلا اون وقتا زمان نمی گذشت!؟
یا اگر هم میگذشت به سختی،اصلا کاملا می شد حسش کرد
اما واسه من از وقتی 20 و رد کردم حالا شاید کمی اینورتر،واقعا اصلا زمان رو حس نمی کنما،اصلا
نمی فهمم چطوری شنبه میشه؟ چطوری پنج شنبه ؟
راستی چرا اینطوری شدم؟
همه اینطوری میشن؟

Wednesday, May 7, 2008

همون روزه

رفتن ِ شهرستان بهم خورد،چهارشنبۀ بعد وقت دفاع دارم،نمیرسم که کارامو انجام بدم
تازه امروز که رفتم پیش ِ استاده فهمیدم که باید کلی از مطالب رو حفظ باشم
گریم گرفته،چقدر انجام دادن ِ کارایی که دوست ندارم سخته

چهارشنبه 18 اردیبهشت سال 1387

چند روز پیش که دانشگاه جشن بود،استادم تلفن زد که پاشو بیا اینجا که من اشکالای پروپوزالتو بهت بگم،منم رفتم،خلاصه بعد از یکی دو ساعت علافی دیدمش و بهم یه فلاپی داد،میگه برو خونه اینو ببین شب بهم تلفن کن باهم صحبت کنیم
من کفرم در اومده بود، آخه تو که می خوای فلاپی به من بدی،خب این فایل وامونده رو ایمیل میکردی،بعدشم کامپیوتر من اصلا فلاپی نمیخوره بهش
منم اومدم خونه،اصلا هم نرفتم جایی که این فلاپی رو واسم به سی دی تبدیل کنن،فرداش با خیال راحت رفتم بیرون و تبدیلش کردم،بعدشم تلفن زدم گفتم که من فردا،یعنی امروز میام دانشگاه که صحبت کنیم
از زیر کار می خواد در بره،می خواد بشینه تو خونش تلفن جواب بده،پررو
امروز هم باید برم دانشگاه،هم باید برم دارالترجمه مدارک رو که آماده شده بگیرم و ببرم پیش وکیله
احتمالا بعدازظهر میرسم خونه،که بعدشم باید بشینم انگلیسی بخونم
فردا هم دوباره می خوام برم شهرستان،هوراااا

سه شنبه،17 اردیبهشت سال 1387

یکروز که چمبه اینجا بود،من داشتم با کامپیوتر کار میکردم،اونم داشت خودشو آماده میکرد که بره حموم،یکم که گذشت،دیدم صدای دوش خیلی زیاد میاد،رفتم نزدیک حموم دیدم داره با در ِ باز حموم میکنه،منم رفتم یکم سس کچاپ ریختم تو کاسه،یه بسته چیپس برداشتم ، یه چهار پایه گذاشتم دم در ِ حموم نشستم به چیپس خوردن و چمبه جونمو دید زدن،بیچاره یه چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمه،بعد که برگشت ،منو دید با دهن ِ سسی که به شدت در حال چیپس خوردن دارم بهش نگاه میکنم
گفت:مگه سینما ِ دختر؟؟؟
کلی خندیدیم
چند تا چیپس زدم تو سس گذاشتم دهنش،چند تا هم بوسش کردم
دوسش دارم

Tuesday, May 6, 2008

شب تر

گاهی دلم میخواد مثل بچه ها،چمبه جواب همه سئوالای دنیا رو بدونه

شب

تو زندگی من سه مرد بودن که دوست داشتم رابطم باهاشون فراتر از دوستی معمولی بره ولی به دلایل مختلف خوشبختانه هیچ وقت نرفت(الان خوشبختانه،ولی اون موقع بدبختانه بود) و اینا گذشت
الانم هر سه تاشون و گاهگداری میبینم و میبینیم
شاید خیلی بدجنسی باشه ولی وقتی که میبینم با حسرت به رابطه من و چمبه نگاه میکنن حال می کنم،از ته ته دلم
از اینکه میبینم الان همشون به بهانه های کوچیک تقلا میکنن که ارتباط برقرار کنن
یعنی حال میده که موقعیت یکی که قبلا تو رو محل نمی داده (بهر دلیلی)و تو همیشه حسرتشو داشتی اینجوری بشه،آخ حال میده

Monday, May 5, 2008

دوشنبه 16 اردیبهشت سال 1387

فکر کن یکی از دوستات زنگ زده تورو واسه تولد باباش دعوت کرده، با این پیش فرض که باباش 10 سال پیش مرده !!!!؟
حالا نه از این تولد الکی یا ها .....نه!!! ،راستکی.....از اینا که میرن کیک می خرن و اینا
به جون خودم
حالا من از اون موقع که این خبر و شنیدم همینطور یکریز دارم گیج می زنم که رفتم اونجا باید چی کار کنم؟
سئوالاتی از این قبیل در من متبلور شده
رفتم اونجا باید بگم تولدشون مبارک؟؟؟؟
بگم یعنی؟؟؟؟
چی بگم خوب!!!؟؟؟؟؟؟؟
وقتی خواستن شمع ها رو فوت کنن چی میشه؟؟؟؟
کادو بخرم؟؟؟؟
قات زدم
ای بابااااااااا

کمی بعدتر

در کمال تعجب زمان دفاع از پروپوزالم معلوم شد،25 اردیبهشت ،فردا هم قراره که برم پیش استادم که با هم صحبت کنیم
امروز اولین روز کلاس زبان خوب بود و یه معلم خیلی خوب و خوش خنده گیرمون اومده،هر چند کلاسمون یکم شلوغه ولی خوبه
مدارکی هم که دادم واسه ترجمه فردا باید برم تحویل بگیرم،ببرم پیش وکیله،فکر کنم این آخرین مدارکی باشه که سفارت خواسته
کی تموم میشه
زودتر لطفا

یکشنبه 15 اردیبهشت سال 1387

همیشه تو زندگیم اعتماد داشتن به دیگران واسم در یک سئوال خلاصه شده، که اگر این آدم به من بگه که چشاتو ببند و با من بیا،میرم یا نه؟

Saturday, May 3, 2008

شنبه 14 اردیبهشت سال 1387

بالاخره تصمیم گرفتم برم شهرستان،یعنی چهارشنبه شب رفتم و الان یعنی امروز صبح هم برگشتم
سفر بدی نبود،خسته کننده کمی
دیشب کاملا تو راه بودم،تقریبا خوابیدم،فقط یه ده باری از خواب بلند شدم،اینم بد نبود
صبح از ترمینال آرژانتین رفتم موسسه زبانم ،برنامه داشتم که اگه نمرم خوب شده باشه تخفیف شهریه بگیرم،اینم بد نبود چون 50 درصد تخفیف گرفتم
سر راه یه نون بربری،پنیر و نسکافه خریدم،پیش خودم داشتم میگفتم که چقدر گشنمه و حق دارم چون که دیشب شام نخوردم،که یهو یادم اومد دیشب یه شام مفصل خوردم،ولی خب گشنم بود دیگه
اومدم خونه و یه چیزکی خوردم و حالا هم نشستم اینجا
وقتی شهرستان بودم رفتم یه مغازه ای که مواد غذایی واسه دیابتی ها میفروخت،می خواستم ببینم این نسکافه رژیمی که من همیشه می خورم رو اونا هم دارن یا نه،اونا اصلا نمی دونستن چیه؟یه دونه که همرام بود رو نشونشون دادم و دیدم رنگ از سر رو روی فروشنده پرید
خلاصه کلام اینکه این ماده غذایی که من دارم حدود 2 ساله تقریبا هر روز مصرف می کنم حاوی ساخارینه که سرطان روده بزرگ میاره،وخیلی وقته که سرطان آوریش ثابت شده،اینم که بد نبود
حالا هم خیلی خواب آلوده ام ،باید برم یه دوش بگیرم و برم مدارکمونو واسه ترجمه بدم
از فردا هم دور جدید کلاس زبانم شروع میشه،زود زود دلم واسه کلاسام تنگ میشه
خلاصه اینکه الان تهرانم

Thursday, May 1, 2008

دریای خزر عزیزم،یعنی کسی تو رو دوست نداشت؟؟؟

من فقط کنجکاوم،میخوام بدونم که چطور میشه که اینا دریای خزر و میفروشن کسی صداش در نمیاد،حالا واسه خلیج فارس همه دارن خودشونو پاره میکنن؟؟تازه مهم اینه که دریای خزر کلهم به ف ا ک رفت،فقط کمی ازش مونده ،که میشه از اونم صرفنظر کرد،یعنی من میدونم دیگه،میخواستن اینم بدن بره،ولی روشون نشد
پاره شدن در راه وطن اصولا خوب است،من هم در جریانم
خب الان واسه بچه سئوال پیش میاد دیگه،آخه اینایی که واسه خلیج همیشگی فارس تلاش می کنن پس واسه دریای خزر کجا بودن؟؟؟؟
یعنی فقط کنجکاویه ها!!!!؟؟؟؟
میگم شاید چیزی این وسط یعنی کمپینی،تظاهراتی،اعتراض کوچکی هر چند برای دریای خزر اتفاق افتاده ولی من بی خبرم،هاااااااااا؟؟