این بلاگر لعنتی نمی دونم چرا دیشب باز نمی شد،گاهی خیلی اعصاب خورد کن می شه
بر خلاف همیشه که ساعت 7 یا 8 صبح بیدار میشم امروز چشم که باز کردم ساعت 11 بود،چرا
کم کم دارم می رم دانشگاه،هم واسه کارای خودم،هم واسه یکی از بچه ها که دفاع پروپوزال داره تو گروه
بر خلاف همیشه که ساعت 7 یا 8 صبح بیدار میشم امروز چشم که باز کردم ساعت 11 بود،چرا
کم کم دارم می رم دانشگاه،هم واسه کارای خودم،هم واسه یکی از بچه ها که دفاع پروپوزال داره تو گروه
واسه دفاع شنبۀ خودم یکم استرس گرفتم،حال ندارم برم دفاع،باید جمعه بشینم اینجا از روی متن هی واسه خودم بگم
اصولا زمانهایی که مجبورم واسه فهموندن یه جمله کوچیکم به بعضیها 10 صفحه توضیح بدم،دچار حالت تهوع می شم،حتی فکم درد میگیره،یه حالتی شبیه بغض فرو خورده میشه تو گلوم بدون اینکه حتی دلم بخواد گریه کنم
دیشب از اون شبا بود،در حد 3 ساعت پای تلفن،واسه فهموندن یه جمله
چرا من مجبورم واسه فهموندن حرفام مثال بزنم،چرا زحمت فکر کردن ِ بعضیها رو من مجبورم با مثال تقبل کنم
ای بابا،موجودات عزیز دیوانه کننده
0 comments:
Post a Comment