Wednesday, July 30, 2008

بعد از ظهر

دریای بندرگز
.

ظهر

مامان بزرگه رفته بود حموم، یهو دیدم از داخل حموم یه صدایی اومد شبیه "ایح"، بلند گفتم چی شد؟
بعد داداشه گفت، نگران نباش، این صدای "تعادل" ِ ، حالا کم کم آشنا میشی
.
منظورش این بود که مامان بزرگه وقتی فکر می کنه که داره میفته این صدا رو در میاره
.

چهارشنبه 9 مرداد سال 1387

چرا ابروهاتو این شکلی کردی؟
چطور؟ خب دادم بالا که یکم قیچی کنمش
شبیه عمو جغد شاخدار شدی
.

Tuesday, July 29, 2008

بعد از ظهر

تو بعضی فرهنگ ها مثل بلوچ و ترکمن سزارین رو خیلی بد می دونن واسه زن و نشانۀ ناتوانی زن هستش
یک خانم حامله ای اومده بود بیمارستان، نوزادش بریچ بود(یعنی تو شکمش به جای اینکه سرش پائین باشه، پاهاش به سمت پائین بود)وخب طبیعتا قرار شد که سزارین بشه
شوهرش اومد دم ورودی بخش و با ناراحتی پرسید که چرا زنش قراره سزارین شه؟
یکی از بچه ها هم نه گذاشت نه برداشت گفت آقا بچه تون بریچ ِ ، مرد بیچاره با دو تا دستش زد تو سرش : من فارس، زنم فارس، بچه ام چطوری "بیلیش" شده؟؟؟
.
والله "بیلیش" یه قومیتی هست که از نظر چهره شبیه ترکمن ها و افغانی ها هستن ولی نمی دونم واقعا مال کجان ؟ ولی فکر کنم که املاش رو درست نوشتم
.

سه شنبه 8 مرداد سال 1387

خوابیدن بعد از ظهر، وقتی که بیدار میشی هوا تاریک شده و با خودت فکر می کنی الان شب شده یا صبح ِ خیلی زوده؟
.

دوشنبه 7 مرداد سال 1387


این نزدیک شالیزار است و آن دور روی کوهها جنگلهای به فاک رفته
.

Sunday, July 27, 2008

یکشنبه 6 مرداد سال 1387

مامان بزرگم 87 سالشه یعنی دقیقا متولد سال 1300، کلا تو خانوادۀ ما همه عمر طولانی دارن، یعنی همین مامان بزرگه خواهرش صد و ده سالش شاید هم بیشتر باشه، بقیه شون هم اگه مردن بالای 90 بودن، از طرف خانوادۀ پدری هم پدر بزرگم که دو سال پیش مرد متولد سال 1298 بود، همین الان خواهر همین پدر بزرگه96سالشه
بعد خوبیش اینه که اینا سر حال هم هستن، یعنی همه شون تنها زندگی می کنن و همه کارای خودشونو تنهایی انجام میدن
.
دیروز مهربونترین موجود عالم، مادر زندائیم که 92 سالش بود مرد
یه خانم خیلی پیر ِ کوچولو که همه عاشقش بودن
امروز هم خب از این کارای غمناکی می کنن که من هیچ وقت نمی رم
.
از صبح که بیدار شدم، دیدم مامان بزرگه خیلی پکره، حدس زدم جریان چیه
بهش میگم صبحونه می خوری واست بیارم، میگه نه
مگه خوردی؟
نمی خورم
خلاصه که الان هم اومده رو کاناپه دراز کشیده و کلا خیلی ناراحته، آخرسر دلش طاقت نیاورد گفت ای بابا "بی بی" هم مرد، دیگه الان نوبت منه
.

Saturday, July 26, 2008

بعد از ظهر

در مورد رابطه ام با بعضی آدم ها به یه نقطه ای رسیدم که دیگه حتی نمی بینمشون
یعنی نه تنها تو ذهنم نیستن، وقتایی هم که حضور دارن دیده نمی شن
گاهی حتی یادم میره بهشون سلام کنم
این یعنی که اصلا رو اعصاب من نمی تونن راه برن
آخیش
.

شنبه 5 مرداد سال 1387

اِ اِ اِ ماره رو نیگاه، چمباتمه زده
چمباتمه چیه ؟ ؟ ؟ چمبره ه ه ، حالا یه لحظه تصور کن مار چمباتمه بزنه
دی:
..

Thursday, July 24, 2008

شب

در ازاله کردن موی زیر بغل در حدیث معتبر از حضرت رسول (ص)منقولست که دراز مکنید موی زیر بغل را که شیطان در آنجا پنهان می شود
.
حلیه المتقین
علامه مجلسی
صفحۀ 121
.
یعنی واقعا تو کتابای مذهبی از این با حال تر کتاب وجود داره ؟
.

چهارشنبه 2 مرداد 1387

پسر پنج ساله به مامانش
ماماااانی ی ی ی، ماهان دُمبش موند لای زیپ شلوارش، من نمی دونم چقدر دمب اینا بلا میاد سرش؟؟؟
.
خب واضحه که بچه به دودول.ش میگه دمب
دی:
.

Tuesday, July 22, 2008

سه شنبه 1 مرداد سال 1387

از این اشراف به خود دیگه داره حالم به هم می خوره
از اینکه همۀ لحظات زندگی رو دارم از فاصله می بینم
از اینکه شدم مثل یک فیلم بردار و در هر لحظه ای از زاویه های مختلف دارم به زندگیم نگاه می کنم
خودم که دارم لباس می پوشم، که دارم آرایش می کنم، با تلفن صحبت می کنم، غرمی زنم، غذا می خورم
خودم که الان دارم این و تایپ می کنم
.
از همه بدتر لحظه هایی تو زندگیه که دلت نمی خواد بهش آگاه باشی، دلت می خواد بی هوش باشی، به حال خودش رهاشون کنی و بذاری هر طور دلش می خواد بره
مثل همۀ با هم بودن ها
حتی تو اون لحظه ها هم این دوربین دست از سر من بر نمی داره ؟
.
نشستم پشت کامپیوتر، چمبه هم نشسته رو زمین، تکیه داده به دیوار و داره کتاب می خونه، از پشت کامپیوتر بلند می شم و میرم سرم و میذارم رو پاش، با یه دستش کتابشو نگه داشته، یه دستش رو هم گذاشته روی موهای من و گاهی تکونش میده، اینقدر وول می زنم که آخر سر کتاب و می ذاره کنار، عینکشو برمی داره، دوربینشو درمی آره و شروع می کنه عکس گرفتن از من
همۀ اینا رو از وقتی که نشستم پشت کامپیوترمی دونستم
.
حتی اینم می دونم که گاهی وقتا همۀ زندگی به نظرم خیلی خوب و مهربون می آد و گاهی مثل الان حالم از همه اش به هم می خوره
.

دوشنبه 31 تیر ماه سال 1387

از اونجائیکه من خودم رو بستم به کلاس زبان، خب طبیعیه که اولین قدم بعد از رسیدن اینجا گشتن دنبال یه کلاس خوبه، واسه اینکه همین چیزایی هم که می دونم یادم نره تو این مدت، رفتم بهترین موسسه ای که تعریفش رو خیلی ها کردن، یک امتحان تعیین سطح احمقانه دادم شامل هفت تا ریدینگ با کلی سئوال از هر کدومشون، این امتحان یه بخش مصاحبه هم داشت که گفتن فردا تماس می گیرن
یه آقایی اونجا بود که انگاری همه کاره موسسه بود و این کلاسی هم که من می خواستم برم رو همین آقا تدریس می کرد، به من گفت حالا شروع کن به صحبت کردن به انگلیسی ببینم، مثلا بگو زبان چی خوندی کلا
منم شروع کردم به گفتن
بعد ایشون هم خب طبیعتا انگلیسی شروع کرد به صحبت
دهنشو که باز کرد یه لهجۀ افتضاحی داشت که نگو، یعنی از رفتن به این موسسه که ایشون استادشه کلا پشیمون شدم چون لهجۀ من که همینطوریش هم خیلی خوب نیست، وای به حال همنشینی با اینجور اساتید
گفتم بهش که ببخشید شما هندوستان زندگی می کردید
گفت چطور؟
(گفتم آخه لهجه تون خیلی شبیه هندی هاست( یعنی این خودش یه فحش بود به نظرم
گفت نه خیر
.
بعدا خانمی که منشی بود گفت که این آقای دکتر فلان، هیئت علمی دانشگاهه، ولی ایشون چون اهل مازندرانه، در واقع زبان مادری اش رو لهجۀ انگلسیش تاثیر گذاشته ولی 30 سال آمریکا بودن
فهمیدم که آهاااا، پس این انگلیسیش با لهجۀ مازندرانی بود
یعنی واقعا ممکنه که یه آدم 50 ساله که از 20 سالگی آمریکا بوده، انگلیسی رو با لهجۀ مازندرانی صحبت کنه؟
واقعا چرا اینا فکر می کنن مردم احمقن؟
.
ولی انصافا منشی هاش خیلی خوب بودن، اصلا فکر نمی کردن موسسه هه ارثیه پدریشونه
.

Monday, July 21, 2008

شب

امروز چمبه رو دیدم، یه مَن ریش داشت، بهش می گم چرا اینهمه ریش گذاشتی ؟؟؟
میگه من کی ریش گذاشتم ؟ من که خیلی وقته می خوام بزنم، تو خودت گفتی نزن
من گفتم نزن!؟؟
آره، گفتی بذار وقتی من اومدم بزن که وقتی داری میزنی اول سیبیل چخماقی(؟)بذاری ببینم چه شکلی می شی؟
دی :
.

Sunday, July 20, 2008

یکمی اون ور تر

من الان شمال تشریف دارم، یعنی که همین ساعت 9 صبح رسیدم، دیشب هم اصلا تو راه نخوابیدم، یعنی یه نفر کنارم بود از اینایی که از صندلی کنار پنجره تو راهروی اتوبوس ولوووو میشن، یه پاشون یه طرف، یه دستشون یه طرف
اصلا چه طوری اینجوری میشن من نمی دونم
هر وقت من چشم باز کردم این کله اش تو دهن من بود
اَه اَه
بعدم که الان نشستم به اینترنت
تازه شم که می خوام برم بیرون خرید
هوا هم اصلا اینجوری که اینا می گفتن خوب نیست، همون شرجی-تخماتیک قدیم
یعنی از اتوبوس که پیاده شدم احساس کردم تو حموم نگه داشته
.
خلاصه شمال ام
.

یکشنبه 30 تیرماه 1387

زن = مرد
خانم = آقا
شوهر = ؟
همسر"هم که واسه هر دو جنس استفاده میشه"
ما تو فارسی واسه خانمی که با یه آقایی ازدواج کرده کلمه نداریم؟
.
واه واه
چه متحجر
شنیدم که تو فرانسه هم انگاری کلمه ندارن
خب بدتر
.

Saturday, July 19, 2008

ظهر تر

باز این وکیل ه تلفن کرده می گه که از سفارت مدارک بیشتری خواستن که اثبات بشه که شما توی اون شرکت کار می کردین
قبلا قرار دادهای فصل به فصل و رسید حقوقی و کلی چیزه دیگه که این و اثبات کنه ترجمه کردیم و فرستادیم، الانه می گن که قبض آب و برق شرکت، اجاره نامه، جواز و یه سری از قرار دادهایی که شرکت با موسسه های مختلف بسته رو باید ترجمه کنین و بدین
همه دردسر ها یه طرف، پاچه خواری کارفرما واسه گرفتن اینا یه طرف
.

شنبه 29 تیر ماه سال 1387

صبح یه نفر آیفون و زد، رفتم جواب دادم، میگه
ببخشید خانم سیسمونی دخترم ِ اگه می شه یه کمکی بکنید
.

خیلی شب

می دونم دفعۀ دیگه که بیام تهران، واسه موندن نیست، واسه اسباب کشیه
این خونه رو تحویل میدم، همه وسائلی رو هم که لازم ندارم میریزم دور، یه چیزایی رو هم میبرم شمال
دیگه چیزی نمونه، دوماه دیگه، حتی الانم مطمئنم که دیگه اینجا رو لازم ندارم
یعنی این لحظه ها آخرین لحظه هایی ِ که من تو این خونه ام
و خیلی خیلی واسه این موضوع خوشحالم
خیلی زیاد
هیچ ربطی هم به پست پائینی نداره، هیچ
یعنی خوشحالم هااااااا
.

جمعه 28 تیرماه سال 1387

چمبه میگه که تو همش تو خونه ای، نشستی یا فیلم می بینی یا کتاب می خونی یا وبلاگ، این یعنی اینکه هر چی ورودی به مغزت داری وارد می کنی با اون چیزی که تو دنیای واقعی آدما وجود داره فرق داره، البته اینم یه بعدشه، ولی می خوام بگم این خونه نشستن ها باعث شده که عوض بشی، گوشه گیر شدی، دلت نمی خواد با دیگران ارتباط داشته باشی، یکم فکر نمی کنی باید تماست رو با مردم بیشتر کنی، فک نمی کنی که اگه یه روز بخوای وارد دنیای ِ واقعی تری بشی یکم پذیرشش واست سخت میشه، فکر نمی کنی وقتی که ببینی دیگران چه قدر با اون چیزی که تو توش هستی فرق دارن اذیت بشی، همین الانم داری همه رو ریجکت می کنی
وقتی نمی تونی افکارت رو کنترل کنی و تصمیم بگیری، نکن از این کارا دختر جان خب
یکم بیا بیرون از لاکی که واسه خودت ساختی
.
اون موقع که اینا رو گفت لج کردم، ولی الان میبینم که راست میگه، همش تو خونه نشستن وفقط مواقع اجبار بیرون رفتن عوضم کرده، حتی اگه بچه ها تلفن کنن که بریم بیرون باز در می رم
عوض شدم و حوصله هیچکی رو ندارم، همه اینا واسه خونه نشستن ِ ،خودم میدونم
خودش می دونه که اگه مجبور نبودم اصلا اصلا اصلا الان نمی رفتم شمال، چون حوصلۀ هیچکی رو ندارم، چون استقلالم رو اینجا دوست دارم، از اینکه صب تا شب کارایی رو می کنم که خودم دوست دارم، حتی یک لحظه اش رو به خاطر آدم دیگه قدم بر نمی دارم
خودخواهی ِ این ؟
می دونم نتونستم مدیریت کنم این سه چهار ماه اخیر رو، ولی جالبش اینه که نمی خوام هیچی تغییر کنه
همین
.

Thursday, July 17, 2008

پنج شنبه 27 تیرماه سال 1387

این چند روزه حسابی دارم روی دو فصل اول پایان نامه هه کار می کنم، حسابی هم جواب داده، خلاصه که از وقتی که رفتم دانشگاه ایران و رفرنس های اصلی رو پیدا کردم خیلی خوب پیش میره همه چی
اصلا هم نمی گم کاش زودتر می رفتم چون که قبلا حالشو نداشتم ولی به این نتیجه رسیدم که از وقتی این کلاس زبان ها تموم شده انگاری من بیشتر حال و حوصله پیدا کردم که کارای پایان نامه ای بکنم
ولی خدائیش اینایی که پول میدن واسشون کارای پروژه ای انجام میدن خوب کاری می کنن، خیلی خیلی یعنی خوب کاری می کنن
آخه اصلا ارزش نداره که این همه بشینی سر یه کار تخمی تخیلی که دوسش نداری
ولی خب ما فعلا پولهایمان را برای موارد مهمتری احتیاج داریم
احتمالا جمعه شب به استاد راهنماهه ایمیلش می کنم،هی ی ی ی به به مبارکم باشه بالاخره
در مورد رفتن شمال هم اینطور که دارم برنامه ریزی می کنم میشه شنبه شب
البته امیدوارم، من که هیچ عجله ای ندارم، ولی همه داره غرشون در میاد دیگه، فکر کنم یه سه ماهی میشه نرفتم، یادم نیست ولی همین حدوده، هر دفه هم که با مامان اینا صحبت می کنم میگن داره بارون میاد و هوا اله و بیساره و خیلی خوبه هو ما شبا با پتو می خوابیم و، خلاصه که دلم حسابی هوای خوب می خواد، چون تهران دیگه واقعا غیر قابل تحمل شده هواش، نشد یه بار من برم بیرون بدون سر درد بیام خونه
یعنی دارم واقعا سعی می کنم که شنبه شب برم هااا
.
غر آخر
یعنی کسی واقعا درک می کنه که قسمت رفرنس نویسی کارای تحقیقاتی وحشتناک ترین قسمت کاره، البته بعد از سرچ برای همین رفرنس ها
.

Wednesday, July 16, 2008

سه شنبه 25 تیرماه سال 1387/ شب

یه دوست خانوادگی داریم که دخترش همسن من ِ و این از اوناست که می خواد از یه دونه جوب رد شه باید چهار نفر دستشو بگیرن، با کلی ادا اطفار که وای من نمی تونم و من می ترسم و بچه ها از این ورنرین و اینا، همیشه هم مرکز توجه همه اس واسه این رفتارا، مرد و زن، مرد ها که خب واضحه، خانم ها هم همش میگن که : وای ی ی ی، چه قدر ناز و ادا داره، آخی ی ی ی
.
خلاصه که این خانم الان شوهر داره و من همیشه قبل از اینکه ازدواج کنه فکر می کردم که این چه پوستی از شوهره بکنه
یادمه که یه باری باهم می خواستیم بریم عروسی و با شوهرش اومده بودن خونه ما که باهم بریم، این خانم داشت تو اتاق با ما آماده میشد و لباس می پوشید، موقعی که می خواست گوشوارشو گوشش کنه یه دونه اش از دستش افتاد، حالا تصور کنید که لبۀ تخت نشسته، گوشواره هه روی زمین کنار ِ پاش ِ، بعد با یه عالم ناز و عشوه شوهرش و که تو پذیرایی با آقایون نشسته بود و صدا کرد: علی ی ی ی ی، یه دقیقه(تلفظ کامل لطفا)بیااااا
شوهره که اومد، باز با کلی ادا : علی ی ی ی، گوشوارمو میدی ی ی ی؟
شوهره : کجاست؟
این پائین افتاده
بعد گوشوارشو بهش داد و رفت
و جالبه که این آقا حرکت همسرش واسش خیلی عادی بود، اصلا تعجب نکرد در حالیکه من چند دقیقه با دهن باز نگاش کردم، اوغم گرفته بود
چون من با این خانم بارها رفتم بیرون و خوب می دونم که چه لاتی یه واسه خودش، اولا که باهاشون آشنا شده بودیم خودم هم فکر می کردم خب بیچاره گناه داره توانایی هاش کمه(مطمئنا نمی گفتم آخی ی ی چه نازه)بعد یک بار که با هم سوار تاکسی بودیم، راننده تاکسی صد تومن پول اضافه گرفته بود و ایشون جلوی چشم من خشتک بدبخت رو به سرش پاپیون زد
اون موقع دوزاریم افتاد که چه خبره
.
بعدشم انگاری که بعضی از آقایون بدشون نمیاد که پوستشون به این صورت کنده بشه
.
کلا فکر می کنم خیلی از مردها از اینطور زنها خوششون میاد، زنهای وابسته، نه زنهایی که شخصیت ِ قوی ومستقل دارن
خیلی از مردا فکر می کنن که در کنار یک زن ِقوی ناکارآمد هستن و این حس به شدت آزارشون میده، اینها در کنار زنهایی مثل مورد بالا احساس قدرت می کنن و حس کارآمدی بیشتری دارن.
خیلی از مردا تو کتشون نمی ره که که اگه آدم به معنای واقعی رو پاهای خودش باشه و واسۀ انجام ِ زندگی به اونها نیاز نداشته باشه، به این معنی نیست که اونها نا کارآمدن، به این معنی ه که اونها رو واسه بیگاری نمی خواد و به اونها به چشم سگ نگهبانش نگاه نمی کنه و یه چیزای دیگه ای واسش مهمه
یک سری از آقایون هنوز در عصر حجر به سر می برن، فکر می کنن که باید برن شکار و با دست پر برگردن خونه و اگه همین روهم ازشون بگیری احساس می کنن که دیگه بدرد نمی خورن، این مردها کنار همون زنایی احساس خوشبختی می کنن که بشینن تو خونه، آتیش و آماده کنن و وایسن منتظر رسیدن اونها
.
این مردها، بدرد همون زنهایی می خورن که به محض ورود به خونه، به جای اینکه به چشمهاشون نگاه کنن، به دستهاشون نگاه می کن
..

Tuesday, July 15, 2008

غروب

چه خوب بود اون زمانایی که کلاس می رفتم و وقتی بر می گشتم برق رفته بود و اومده بود، الان سه روزه که برق ساعت چهار میره ساعت شش هم میاد، که من هم طبعا خونه ام، این ساعت قطعی برق انگاری داره می چرخه
امروز ساعت شش به محض ورود ِبرق آب رفت، این دیگه جدید بود
واقعا تعارف نکنید؟ جدی می گم ؟ خب اصلا بریم بمیریم چطوره، ها؟
دوست دارم بدونم دیگران موقعی که برق نیست چی کار می کنن؟ حالا تلفن زدم از چند نفر پرسیدم امروز، ولی راه حلاشون بدرد من نمی خورد، من همون که برم دوش بگیرم و بشینم تمرین زبان حل کنم و غر بزنم و فحش بدم بشتر به کارم میاد
.
نمی دونم حالا که این کلاس زبانا تموم شده، واسه اینکه مهارت اسپیکینگ به فنا نره چی کار کنم؟
فکر کنم با در و دیوار صحبت کردن بد نیست، یکی جدیدا گفت که ضبط کردن صدا هم خوب جواب میده، حالا باید امتحانش کنم.
دیگه چیزی به فکرم نمی رسه
پس شد، در و دیوار، ضبط صدا، دیگه ه ه ؟
.

Monday, July 14, 2008

دوشنبه 24 تیرماه سال 1387

دیروز واسه خاطر یه دونه کتاب پا شدم رفتم کتابخونۀ مرکزی دانشگاه شهید بهشتی، تقریبا هشتاد درصد کتابهای قسمت لاتین واسه قبل از سال 2000 بود، اصلا باورم نمیشد
خلاصه دست از پا دارز تر برگشتم
بعدشم که تو این گرما حسابی سردرد گرفته بودم، تا رسیدم خونه برق رفت، یه دوش گرفتم، قرص خوردم و دراز کشیدم، بعد از اینکه برق اومد هم شروع کردم به فیلم دیدن
قربون خودم برم که رفتم چهل تا فیلم خریدم سی تاش تخمی در اومده
بعدشم دیگه از ساعت ده به بعد اصلا نتونستم از تخت تکون بخورم، از سردرد و حالت تهوع، تو این قسمت خیلی گناه داشتم، یعنی واقعا دلم کباب شده بود واسه خودم، قشنگ معنی"یکی نبود یه لیوان آب دستم بده"رو فهمیدم، خیلی درد داشت
چمبه هم که در دسترس نبود که یکم ناز کنم واسش سبک شم
همین
.

Sunday, July 13, 2008

شب

هر چه قدر هم که رابطۀ دو نفر خوب باشه، بازم بعضی جاها واسه جفتشون خالی می مونه
بستگی به کیفیت رابطه، میشه از کنارشون گذشت، بهشون فکر نکرد، حسرتشون روهم نخورد
.
ولی نمی شه فراموششون کرد
.

شنبه 22 تیرماه سال 1387

دو تا آدم شصت ساله که سی و خورده ای ساله باهم ازدواج کردن
مرد بچه نخواسته، زن خواسته
خلاصه که تصمیم بر این شده که نداشته باشن
.
زن با یه نگاه مهربون ولی با حسرت به مرد گفت : تو توی زندگیمون این یکی رو به من بدهکاری
.

Friday, July 11, 2008

جمعه 21 تیر ماه سال 1387

بعضی کاغذها وقتی روشون با بعضی مدادها می نویسی یه صدای خوبی میدن
.
بعضی مدادها وقتی باهاشون رو بعضی کاغذها می نویسی یه صدای خوبی میدن
.
به صدای راه رفتن رو برف می مونه
.

Thursday, July 10, 2008

بعد تر

کتاب یک مرد/اوریانا فالاچی/ترجمۀ یغما گلرویی
.
.

.
آخه من نمی دونم این آقای یغما گلرویی چی فکر کرده با خودش؟
کتاب ترجمه کرده، یه عالمه اَ اِ اُ و هر علامت دیگه ای که به فکرش رسیده مثل ساکن و تشدید گذاشته
وقتی شروع می کنم به خوندن انگاری دارم زجر می کشم
اینقدرعلامت داره که مجبورم رعایت کنم که اصلا نمی فهمم چی دارم می خونم، هر علامتی حواسمو پرت می کنه، حرصم میگیره و میذارش کنار، حتی دو صفحه هم نمی تونم ادامه بدم، رکوردم دو پارگراف بوده
واقعا علامت گذاشتن بالای حروف قراره واسه خواننده چی کار کنه؟
اینکه روی ساده ترین کلمات که هر کسی میدونه چطوری خونده میشه از این شکلک ها وجود داشته باشه چه کمکی می کنه؟
واسم جالبه بدونم این کار و واسه قشنگی کرده یا واقعا منظورش همین بوده ؟
یعنی می خوام بگم که این شکلک گذاری محصول یک فکر بوده یا یه جهش ژنتیکی احیانا ؟
.
پ.ن
تمام علامتایی که توی عکس دوم دورش خط کشیدم به نظرم بی خود بودن و فقط نقش مزاحم رو ایفا می کنن
.

بعد از ظهر

آخه چی کار دارین با آدم، بذارین خب زندگیم و بکنم (حرف ِ بده این الان)؟
من دارم آنتی هیستامین می خورم، خیلی هم حالم خوبه، صبح زود پا میشم، شب هم تازه دیر می خوابم
خب چرا بر میگردین به آدم میگین آنتی هیستامین اثر خواب آوری داره؟
چرا؟
مرض دارین مگه
اَ اَ اَ اَ از وقتی اینطوری گفتن همش خوابم میاد
.

پنج شنبه 20 تیر ماه سال 1387

من نمی دونم چطوریه که هر اتفاق ناگواری که رو بدن من میفته جاش می مونه صد سال، 2 سالم بوده پام سوخته هنوز جاش هست
اونوقت این چمبه پارسال آبله مرغان گرفت، 2 ماه بعد اگه میدیدیش انگاری همه جاش و همین الان خریده
همه چیش نو اِ نو مونده
خوش به حالش
حالا من الانه رو چونم جوش میزنه هااا، یکی میزنه یه سال طول میکشه فقط کمرنگ شه
شبیه کفش دوز شده چونه ام
)):
.

Wednesday, July 9, 2008

ظهر

شاید باید تعداد محدودی وبلاگ خوند
واس خاطر اینکه اگه یه حرفی خواستی بزنی که احساس کنی یه ذره، فقط یه ذره ممکنه که جایی اینو دیده باشی حداقل بدونی باید به کی سلام کنی
.

چهار شنبه 19 تیر ماه سال 1387

تجربه کاملا به من نشون داده که خانم هایی که تلفن می کنن و سئوال می پرسن که
یکی از دوستامون
دختره(عجب واژۀ غریبی است کلا)ولی عفونت گرفته، چه دارویی مصرف کنه؟
رفته از پشت داده، حالا چی کار کنه؟
زیاد فرو نکرده ولی میترسه پ.رده نداشته باشه، از کجا بفهمه؟
حواسش نبوده کاند.وم جا مونده توش، چی خاکی به سرش کنه(این مورد دو بار تلفن شده و خیلی باعث انبساط خاطر ما شده است)؟
سک*س داره ولی"تووو"نمی کنه، امکان داره حامله بشه(واقعا چطوری؟هااا؟ خدائیش چطوری؟)؟
می خواد شوهر کنه ولی پر.ده نداره می خواد بره بدوزه، کسی رو سراغ نداری ؟
و سئوالاتی از این قبیل.
همه شون واسه خودشون می خوان
هیح هیح هیح
دی:
بابت استفاده از لغات رکیک، زشت و قبیحی چون : از پشت، پرده، فرو کردن، توش جا موندن،"تووو"کردن
چی؟
به من چه خب، همه از اینا میگن
.

داره کم کم سه شنبه میره

وقتی تو سبد ظرفشویی یکم آشغال باشه، علی الخصوص پوست میوه، سریع دورش مگس جمع میشه
مگس سرکه اسمشه دیگه ؟
حالا من نمی دونم این مگس ها از کجا میان اصلا، فکر کنم که آشغال ها خودشون تولید می کنن اینا رو، هاا؟
عجب دنیایی شده
حالا این که از کجا میان و این که خودش می تونه یه معجزه باشه(الله اکبر)بماند
آشغال ها رو که جمع می کنی کجا میرن ؟؟؟
عجب سرنوشتی دارن اینا
فتبارک الله
آدمیزاد میمونه این موقعا کلن
ایمان بیارید
میتی کُمان
.

شب

آدم وقتی تنهایی زندگی می کنه از خیلی چیزا می ترسه
یکی اش اینه که گاهی فکر می کنم نکنه دارم یه چی می خورم بپره تو گلوم و خفه شم
آخه هیچکی نیست اینجور موقعا بزنه پشتت
یا حداقل داری می میری کنارت باشه
الان داشتم خفه میشدم یاد این افتادم
.

Tuesday, July 8, 2008

بعد تر

دیروز سر کلاس زبان این استاد ه حال منو گرفت، میگه من خوشم نمیاد که شاگرد ها سر کلاس مسائل رو سیاسی کنن، منم بهش گفتم که من نمی تونم، یا باید به ک.ون مذهب بچسبونم یا سیاست
آخه من نمی دونم چطور میشه در مورد این تاپیک حرف زد و موضوع و سیاسی نکرد
آیا کار کردن کودکان باید ممنوع شود ؟
واقعا کی می تونه در مورد این موضوع حرف بزنه و به سیاست نرسه، یا مذهب حتی
من نمی تونم
بعد هم دیگه تاپیک های اینطوری رو نمی ذاره من حرف بزنم، موقع حرف راجع به"روشهای مختلف یادگیری زبان"یا مثلا"تفاوت شهر های کوچیک و بزرگ"به من میگه حرف بزن
منم گفتم هیچ نظری ندارم
یعنی چی، اعصاب من و دیروز خورد کرده
بعدش هم هی میگه تند حرف میزنی، خب من چه کار کنم، بهش میگم که بابا من نمی تونم آروم حرف بزنم، شما مشکلت چیه ؟ نمی فهمی مگه من چی میگم؟
موقع حرف زدن من که میشه، شروع میکنه به قیافه عصبی گرفتن و هی دستش و بالا پائین می کنه که آروم آروم، خب منم تمرکزم میره دیگه
.
کلا همین
.

سه شنبه 18 تیر ماه سال 1387

نمی دونم باز چه مرگم شده
پریود روحی شدم باز
احتمالا افسردگی ِهمیشگی ِ پیش از رفتن شمال ِ تا چیزه دیگه
قبلا تو این شرایط ِ حال بدی ِ من یه مشکل دیگه که وجود داشت این بود که چمبه وقتی زنگ میزد حال منو می پرسید، هی می گفت خوبی؟ بهتر شدی؟
آخ اعصابم خورد میشد، بهش می گفتم بابا، تو اینطوری میگی من کم کم بیشتر هی باورم میشه که ی مرگم هست، خب عادی بپرس حالم و، بعدشم نگو بهتر شدی ، چون تلقین میشه به من که لابد حالم خیلی بد بوده که تو اینطوری میگه
بیچاره گیج و ویج میشد
گاهی دوستام بهم می گفتن که یه کاری نکن که آرزوی یه ذره توجه کردن ِبهت به دلت بمونه
برین بابا همتون که اینطوری میگین
یعنی چی
خب من انگاری همینطوری می شینم که آرزوی مورد توجه واقع شدن به دلم بمونه، اَوَلندش
دُوُمندش، هر کسی در یه حد نیاز داره بهش توجه بشه خب، اون حدی که چمبه انجام میداد از حد نیاز من بیشتربود، من عادت ندارم که یکی زیاد بهم توجه کنه، یعنی بعلت عدم توجه والدین و اینا، بنده به جای عقده ای شدن، سطح نیازم و کم کردم و اداپته شدم با اون شرایط
سِومَندش هم، انرژی گذاشتن های اونطوری اصلا از توان من خارج ِ متاسفانه، منظورم جبرانش ِ، مثلا چمبه که می گفت میگرنش شروع شده، بعد یه دو سه ساعت دیگه خودش زنگ میزد، یادم میرفت بپرسم که سرش خوب شده یانه، خب همین باعث ناراحتی اش میشد
بعدا به این نتیجه رسیدیم که رفتار من کمی غیر طبیعی ه و بهتره که یه جوری به تعادل برسیم جفتمون
خب اون موقع که ما نمی تونسیم آستانۀ نگرانی من و کاهش بدیم، نشستیم یه راه حل پیدا کردیم واسش، قرار شد که من یادداشت کنم واسه خودم که مثلا "سر چمبه درد می کنه، زنگ بزن"بعدم هر یه ساعت تلفن کنم حالشو بپرسم
به نظرم خیلی مسخره بود اولاش، بعدشم جالب بود که چمبه اصلا ناراحت نمی شد و واقعا از اینکه من بهش تلفن می کردم خوشحال میشد، انگاری که واقعا من نگرانش بودم
مثل یه بازی
ولی واقعا این راه حل در طولانی مدت اثر کرد، چطوری اش و نمی دونم، ولی الان که سرش درد می گیره و مثلا قراره که بره بخوابه واسه دو ساعت، تو کل دوساعت حداقل 5 بار این میاد تو ذهنم که یعنی سرش خوب شده؟(عجب شاهکاری می کنم ها؟)و همین باعث میشه بیدار که بشه بدون یادداشت یادم می مونه که حالش و بپرسم، خب این یک
دوم هم اگه حتی باز من یادم بره که بپرسم، میگه اِ ِ ِ ِ یادت رفت، حالا خودم میگم که سرم خوب شده و تازه ناراحت هم نمی شه
سوم اینکه سر درد های اونم کمتر شده :دی
چهارم اینکه ادبیات کلامی اش و عوض کرده واسه پرسیدن حال من
مثلا یه لغتی هست"تونیسیته"که معمولا واسه قوام عضله استفاده میشه، من کاربردهای دیگه اش و نمی دونم ولی اگه تون کم باشه میگیم هایپوتون واگه زیاد باشه می گیم هایپرتون
حالا چمبه تلفن میزنه میگه که : تونیسیته ات چطوره؟ صبح یکم هایپوتون بودی ؟
ای بدک نیست
یه نمره بده به خودت ببینم
پنج از ده
خب یعنی که خیلی خوب نیستی، حالا دوباره زنگ میزنم خوبه که هفت باشه، باشه؟
باشه
.
اینطوری بهتر نیست، از اینکه بگی، بهتر شدی عزیزم؟ خوبی ی ی ی ی؟
.

شب


چه قدر آدم بشینه اینو ببینه حالش خوب میشه
.

Monday, July 7, 2008

دوشنبه 17 تیر ماه سال 1387

دوست چمبه بهش تلفن زده میگه انگاری که عفونت گرفته
چمبه میگه که چی کار کردی و اینا
اونم تعریف کرد که رابطۀ آن.ال داشته و بدون کاندوم بوده
دیگه راستش نگفت با کی بوده وگرنه که اونم می نوشتم
چمبه : مگه من صد بار بهتون نمی گم که جلق هم می خواین بزنین با کاندوم بزنین، هاااا؟ این کارا رو که قراره بکنین که کاندومتونو باید از خونه بذارین
بعد هم کاشف به عمل اومد که آقا سوزاک گرفته
هیح هیح هیح
قابل توجه آقایون باشه که یه آقایی که سوزاک میگیره، اگر خودش می دونه که چند پارتنری نیست، مطمئن باشه که خانم چند پارتنری تشریف دارن
کماکان :دی
.

Sunday, July 6, 2008

یکشنبه 16 تیر ماه سال 1387

تلفن کردم به استاد راهنماهه بهش می گم که خب من رفتم دانشگاه و فرم معرفی نامه واسه بیمارستان و گرفتم، تو این مدت که تهرانم تا آخر هفته دیگه تقریبا، کار خاص دیگه ای نباید انجام بدم؟
میگه نه کار خاصی نمونده، تنها کاری که باید بکنی اینه که فصل اول و دوم پایان نامتو تحویل من بدی
.
تنها کاری که مونده؟؟؟
تنها؟؟؟
همین؟؟؟ آخی ی ی ی
تو دلم بهش گفتم این که چیزی نیست عزیزم که غصه بخوری واسش، همین الان واست ایمیل می کنم
.
حالا موندم چه کاری بکنم به سرم، تو این سه هفته گذشته که هیچ کاری روش انجام ندادم، حالا باید تو دو هفته بشینم تمومش کنم
هی به خودم میگم، اشکال نداره، عوضش واسه خودت خوبه، واسه بعدنات
.

شنبه 15 تیر ماه سال 1387

دیشب چمبه رفت، دیگه فکر نکنم بیاد چون من قراره دو هفتۀ دیگه برم و یه ماهی بمونم
رابطۀ از راه دور هم مشکلات خودشو داره، یه بار باید بشینم یکم از اینا رو که ما داشتیم و پوستمون کنده شد واسش و اینجا بنویسم
طبق معمول ِ همیشه باز رو چونم جوش زده، والله الان دیگه دو سالی میشه که خودمو بدون جوش ِ رو چونه ندیدم، چه شکلی میشم یعنی؟ هیجان انگیزه
واقعا چندش آوره، همیشه یه جوش زیر چونه، لعنتی مهلت نمیده که خوب شه که بعدی رو بزنه و من یکم اعصابم راحت شه، پشت هم میزنه
باید یکم مثبت نگاه کنم به این موضوع، باید عکس یه چونۀ خوشگل بذارم رو دیوار و زیرش بنویسم "چونۀ آیندۀ من" و هر روز نیگاش کنم، شایدی فرجی شد
مثبت اندیشی، راز و اینا
دیگه یعنی یه جوری شده که اگه حتی یه درصدی چونه هه جوش نداشته باشه یکی منو ببینه میگه، اِ ِ ِ چونت چه خوب شده ه، که باز همین باعث میشه همون شب استارت یه جوش گنده زده بشه
الانم که دیگه کولاکه، یه پنج شیش تایی زده، اصلا وقتی حتی ما تصمیم میگیریم در مورد دیدن همدیگه این سیل جوشا شروع میشه، یعنی اون دو سه تای همیشگی هست ولی چند تا جدید بهش اضافه میشه
اصلا یعنی هر موقع قراره ما همو ببینیم هااا، همه چی شروع میشه
همه چی یعنی همه چی هااااا
این چه وضعشه آخه، ها؟
یعنی 6 ماه پشت هم همزمان با اومدن چمبه، آخه من برم این درد و به کی بگم
.

Thursday, July 3, 2008

پنج شنبه 13 تیر ماه سال 1387

هیچ وقت اون صدای زنگ اول صبح یادم نمیره
از اون روز به بعد همۀ تلفن ها رو شبا خفه می کنم
ول کن بابا، گور سر هر کی که می خواد سر صبح تلفن کنه خبرای تخمی بده به آدم
اون روز صبح هم داداشت زنگ زد خونه ما
من گوشی رو گرفتم
گفت میدونی چی شده؟
چی؟
گفت تو خودکشی کردی
چی؟؟؟؟؟زر نزَ َ َ ن، احمق
به خدا خودکشی کرده
برو باباااا
باور کن، خونه عمه اینا، با تفنگ
تا خونۀ عمه هی به خودم گفتم که بابا این داداشه تو که مشنگه، حرف درست که از دهنش در نمیاد، دیوااانه است بابا، خودکشی؟ تو؟ نه بابا، احمقیه این داداشت ها
تا اونجا هی به خودم دلداری می دادم که نه
دم خونه عمه که رسیدیم همه بودن،مامانت، بابات، همه فامیل، مردم، پلیس
گفتم به همه که، مطمئنین؟؟؟ امکان نداره، میخواین دوباره نیگاش کنین؟ می خواین من برم ببینمش؟
نذاشتن هیچکی بره ببینت
هیچکس ِ هیچکس
کار خوبی کردن
.
دیشب باز خوابتو دیدم
خواب دیدم که عروسی ته، کت شلوار تیره پوشیده بودی، عروس نمی دونم کی بود ولی هر کی بود من که نبودم
صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو اون اتاقه که هیچی توش نیست و فقط عکس بزرگ تو کنار ِ سفرۀ هفت سین به دیوارش آویزونه، همینطور تو اتاق وایسادم و با چشای خوابآلود ِ اول ِ صبحی نگات کردم، رفتم صورتم و شستم، دوباره اومدم تو اتاق، اومدم نزدیکتر، با حوله چشامو مالیدم و باز به عکست نگاه کردم
ازاین رفتار سر صبحی خاطرۀ واضحی تو ذهنم نیست، فقط یادمه که یهو دیدم چمبه از تو خواب بیدار شد و دوید طرف من و بغلم کرد
نمی دونم چرا، دلم هم نمی خواد ازش سئوال کنم
راستی چی شد دیشب یاد من کردی؟
یکی دو ماهی بود که نبودی
شاید دیشب که چمبه اینجا بود حسودی کردی، هاااا ؟ راستشو بگو، خواستی بیای تو خوابم عروسی کنی که دلمو بسوزونی؟
واقعا دلم سوخت، تو خواب حسودیم می شد به عروسی که کنارت بود، زیاد
دوستت داشتم خب، . . دارم
راستی تو چرا دیشب غمگین بودی
می خوای راجع بهش حرف بزنیم؟
چمبه که رفت یه شب بیا اینجا
بیا یکم حرف بزنیم باهم
بگو چت شده
باشه؟
.
.
.
تو
مهر 1358
آبان 1379
.

Wednesday, July 2, 2008

شب

امروز امتحان فاینال یکی از کلاس زبان ها داده شد، یعنی از این به بعد روزای فرد خلاص، فقط روزای زوج می مونه که این کلاس آیلتس رو میرم
یه جوری هم به این استاد راهنماهه فهموندم که من الان سه هفته ای میشه که روی ماه این پایان نامه رو ندیدم، هیچی نگفت، فکر کنم از خیر ما گذشت، یه دو هفته دیگه هم دووم بیارم حله دیگه، کلاس زبانه تمومه و منم با خیال راحت میرم شمال
واه واه، شمال در ماه مرداد، چه شود، یعنی بدترین موقع سال، ولی کلی برنامه دارم واسه اون یه ماه غیر از بیمارستان رفتن البته
امروز هم چمبه حرکت کرده سمت تهران، الان تو راهه، یعنی رودهن بود که من الان بهش تلفن زدم
خوشحالم
هی هی
.

Tuesday, July 1, 2008

سه شنبه 11 تیر ماه سال 1387

همیشه شبا که می خوام بخوابم یه خودکار و کاغذ میذارم کنار تختم که اگه شبی نصفه شبی چیزی به مغزم خطور کردم بیدارشم تا همین اندک هم نپره بنویسمش
دستشویی و حموم خیلی چیزی تو مغزم نمیاد که ارزش نوشتن داشته باشه و توقف من هم اونجاها خیلی طولانی نیست اصولا
ولی یکی از مواقعی که جدیدا علاقه مند شدم یه برگه ای چیزی بچسبونم کنار ظرفشویی ِ، به نظرم خیلی مهم ِ بود این
.

یکم شب

یه دونه نونوایی توی خیابون دولت هست، دقیقا سر نبش چهار راه قنات کنار بانک پاسارگاد، که یه سری نونایی داره که خیلی نازک هستن و روشون مثلا سبزیجات خشک شده، شاه دونه، گندم برشته شده و مغز تخمه(از این تخمه سیاها)، کنجد و از این چیزا داره
رفتم خرید اونجا به فروشنده میگم آقا اینا که روش تخمه داره کیلو چنده؟
میگه : چهارهزار و پونصد تومن
چه گرووون!؟
خانم به خدا فقط این مغز تخمه ها رو کیلو پنج هزار تومن می خریم
آقا این تخمه ها رو با چی مغز می کنن حالا؟
با دستگاه خانووووم
آخه آقا کدوم دستگاهی اینا رو میتونی مغز کنه؟ دونه دونه بشینه دستگاهه اینا رو مغز کنه ؟؟؟
دستگاه داره خانوووم، باور کنین
نه بابا، اشتباه می کنی، دستگاه می تونه این همه رو سالم در بیاره به نظرت ؟ من میدونم دیگه، اینا رو افغانی ها مغز می کنن، این خانم های افغانی رو روزی هزار تومن میدن، میشینن اینا رو مغز می کنن
نه خانووم، دستگاه داره ه ه، افغانی چیه ؟
به نظر من که کار اوناست، اصلا این مغز تخمه های" آمینو" هم کار هموناست، آقا فکر کن چه تُف تُفی راه میفته تا این همه مغز شه
حالا نگران نشووو،اشکال نداره که ، یه نیم کیلو از این سبزی دارا بده ببینم چه طوره
قربون دستت
.
خدائیش دستگاه داره؟
.