Monday, June 30, 2008

غروب، خاطرات کودکی

اون موقعا که بچه بودیم هر موقع مامانه مربای آلبالو درست میکرد و هسته هاشو جدا می کرد، آخرش که کارش تموم میشد هسته آلبالو های قرمز ِ قرمز که توی یه کاسه جمع شده بودن و من و داداشه میبردیم تو حیاط و مشت مشت می کردیم تو دهنمون و شروع میکردیم به شوت کردن وسط حیاط، بعدش هر کی مسافت بیشتری پرت کرده بود برنده بود
بیچاره مامانه که آخر سر مجبور بود همه هسته ها رو از تو حیاط جمع کنه
واقعا مامانا خیلی گناه دارن
.
زبونش مو در میاورد از بس که می گفت اسباب بازیهاتونو وقتی که بازی تون تموم شد از وسط اتاق جمع کنید
ما هم که هیچ وقت این کارو نمی کردیم
بعدش تا خودش میومد جمع کنه می گفتیم، اِ اِ اِ جمع نکن، ما که هنوز بازیمون تموم نشده
.
گاهی اینقده دعوا می کردیم با هم و هی می گفتیم مامان مامان، که می گفت اگه یه بار دیگه بگین مامان، میام جفتتونو می کُشم
مگه ما از رو میرفتیم
پنج دقیقه بعد
ماماااااااااااان، بیا این منو زد
ماماااااااااان، بیا این اسباب بازی منو گرفت
مامااااااااان، بیا این منو بازی نمی ده
مامااااااااااااان، این زد ماشینشو شکست
مامااااااااااان، این تابلوهه رو انداخت
مامااااااااااان، این توپشو شوت کرد به پنجره
خب مشخصا همه این "مامان" ها که گفته شد من بودم و همه اون کرم ها رو داداشه می ریخت
.

1 comments:

اردی خان said...

آره خب طفلک تو همیشه بی گناه بودی...!!!! میگن کدخدا رو ببین ده رو بچاپ.. شما هم قبلا و بعدا کدخدا رو دیده بودی داشتی میخت رو سفت میکردی. الان هم که اون داداشت نیست بگه راست میگی یا نه...!!! نیشششش تا بنا گوش .... درود بر جمعیت مردان در پارتی (چی گفتم) راستی خانومی شنبه ، یکشنبه ها سرزمین کفر و شرک تعطیله ما هم میریم دنبال گناه های کبیره مثل عرق خوری(اصلن اینجا عرق نیست)!!!!!! و کباب خوک !!!!! و دیدن خانومهای جهنمی (لباسهای غیر اسلامی) در شهر. اینه که یه کم خلوته . شرمنده اخلاق مهربونت دیگه. دیر به دیر نیا. اگه میای هم یه آف بزار برام بعد برو وب مانی شاید اونجا باشم. من خونه زندگی ندارم که همیشه محله مانی اینها ولو هستم. یا سر وبلاگم یا ته وبلاگ یا همونجاها داریم یه آبجو میزنیم . بیای میبینی ما رو. سلامتی شما