Tuesday, June 3, 2008

دوشنبه 13 خرداد 1387

بیشترین چیزی که منو تو زندگی ناراحت می کنه اینه که در موردم قضاوت نادرست کنند
دیشب که با بابام رفتیم رستوران،بعد از اینکه غذا سفارش دادیم نشستیم سر میز تا غذا رو بیارن،شروع کردیم به صحبت و اینا که باباهه یهویی یادش اومد که قراره یه پولی به من بده،بعدش هم از ترس ِ اینکه یادش بره و اینا همونجا پولو در آورد داد
من 27 ساله با یه مرد 60 ساله که هیچ شباهتی به هم نداریم و بهم میگیم "شما" تو این موقعیت اینو تو ذهن مردمی که اونجا بودن القا کرد که بله ایشون منو برده خونش و اینا،حالا هم آورده بیرون یه چی بده من بخورم و داره الانم با من حساب می کنه
همه خیره شده بودن به من و با اشاره و اینا منو بهم نشون می دادن
بغضم گرفته بود،از دست باباهه هم عصبانی،حالا هیچی هم نمی تونم بگم چون اصلا متوجه ای موقعیت نشده بود،طوری نشسته بود که روش به سمت بیرون رستوران بود
راه برگشت و دیگه هیچی یادم نیست
این از این یکی
امروز هم پا شدم رفتم صرافی که پول چنج کنم،به خانومی که نشسته بود توضیح دادم که یه صد دلاری که تو آب افتاده رو می گیرین؟
گفت : نه
بهش گفتم خب،می خوام "درهم" چنج کنم
گفت: نه
گفتم چرا؟
با خونسردی در حالیکه لم داده بود رو صندلی و از اول صحبتمون هم خودشو تکون نداده بود،با اشاره ابرو به سمت بالا و اطراف وبا یه لحن خیلی بد گفت : من از شما هیچی نمی خرم،این دفه که رفتی دبی همونجا خرجش کن
یعنی اگه یه آدمی یه صد دلاری داشته باشه که تو آب افتاده و بخواد "درهم"چنج کنه به ریال،این مجوز اینه که یارو خودفروش ِ؟
دوباره بغض و نفرت از اینکه آخه چطور میشه به این راحتی در عرض کمتر از 10 ثانیه پرونده یه آدم و به این صورت بست؟
امروز اصلا حالم خوب نیست،برای این دوچیز که طبیعتا تو ذهن من به همین جا ختم نشده

0 comments: