Sunday, September 26, 2010

امروز واسه چمبه لوبیا پلو درست کردم٬ توش زیره هم ریختم تازه٬ واسه این یکی دیگه باید بهم مدال بدن٬ از لحاظ  رژیم که خودم نخوردم
.
امروز هفته سوم رژیم تموم شد٬ تو این هفته یک کیلو و نیم
.

Sunday, September 19, 2010

فکر می کردم تولد 30 سالگی ام و جشن بگیرم با دوستای خوب و فامیل هایی که دوسشون دارم، ولی خب کنار هم نبودیم
دیشب با چمبه رفتیم یه جا نشستیم و آبجو خوردیم و سیگار کشیدیم
دو سه تا میز و یه گروه بیست نفری کنار هم چسبونده بودن، یکم که گذشت شروع کرده آهنگ تولدت مبارک و واسه یه دختری که اون وسط نشسته بودن خوندن
واسه اون دختره خوشحال شدم، برگشتم نگاش کردم، چشاش برق می زد، ولی خب خیلی غم انگیز بود واسه من
یکم که گذشت دیدم نمی شه، باید امشب دو تا آشنا ببینم وگرنه می ترکم، رفتیم خونه یکی از بچه ها که اتفاقا تولدش بود از شانس من، خونشون هم شلوغ پلوغ بود کمی با کلی بچه، خلاصه کیک گذاشت و شمع فوت کرد
بعد من فکر کردم که من امسال و پارسال شمع فوت نکردم، مگه می شه آدم تولدش شمع فوت نکنه، حتی یه دونه روی کولوچه
یکم نشستیم اونجا و برگشتیم خونه، تو راه برگشت تو ماشین خوابیدم، رسیدیم خونه رفتم تند تند مسواک زدم و آرایشم و پاک کردم و خودم و فرو کردم تو تخت زیر پتو
صبح بیدار شدم، دلم نمی خواست هیچ جا برم هیچ کار کنم، ظهر شد، گفتیم بریم کاهو بخریم، رفتیم واسه خرید کاهو، با پنج تا بسته خرید از سوپرمارکت خارج شدیم، داشتیم میومدیم خونه گفتم پاشیم بریم یه جا کنار ساحل بشینیم یا چمی دونم یه کاری بکنیم
رفتیم یه جا نشستیم، یکم بادوم زمینی خوردیم و قدم زدیم و عکس گرفتیم و مردم و تماشا کردیم و اومدیم خونه
و این بود تولد سی سالگی
.

Friday, September 17, 2010

هنوز دارم رژیم میوه و سبزی رو ادامه می دم، امروز جمعه است و این یکشنبه می شه دو هفته، چند روزی از رژیم و پیاده روی هم کردم یکم بیشتر از دو کیلومتر
توی هفته اول دو کیلو وزن کم کردم، تو این هفته تا الان که جمعه است یک کیلو
به نظرم روند کم شدن وزن کند می شه تو هفته دوم، چون بدن تطابق پیدا می کنه با کالری مصرفی یه جورایی، اولا واسم خیلی عجیب بود که چرا با این مقدار کالری وزنم کم نمی شه، چون مثلا یه آدم با مشخصات من باید حداقل روزی 2500 کالری(آیا این کیلو کالری هست یا کالری، یادم رفته) دریافت کنه که من چیزی حدود شاید 600 کالری می گیرم، ولی الان واسم جا افتاده که بدن عادت می کنه و سعی می کنه متابولیسم و بیاره پایین
مشکلی که این رژیم داشت واسه من تو روزهای اول خستگی و ضعف دائم با صدای غرغر(؟) شکم، ولی بعد این ضعف و خستگی رفت و انگار نه انگار که رژیم دارم و کاملا عادت کردم به این کم خوردن و صدای شکم خیلی خیلی کم شده، در حدی که متوجه نمی شم
در مورد هوس غذا کردن، الان دیگه اصلا هوس هیچ غذایی نمی کنم، یعنی از جلوی رستوران رد بشم یا هر چی واسم کاملا عادی شده، واسه چمبه هم خب تقریبا یک روز در میان غذا درست می کنم و اصلا دلم نمی خواد بخورم، ولی یه هوس دائم دارم، دلم می خواد سیب زمینی سرخ کرده بخورم با کچاپ، یعنی این فکر اصلا از مغزم خارج نمی شه، دائم بهش فکر می کنم، هی به خودم وعده می دم که آخر هفته برم بخورم
این و می خوام بگم که در حالتی که رژیم هم نیستم از این فنتزی های غذایی دارم، ولی دائم نیست چون می دونم مثلا یه ساعت بعدش عملی اش می کنم، ولی این دائم به یک غذا فکر کردن اعصاب خورد کنه
.
الان رژیم اینطوری ئه که صبح یه چای سبز با یه پرتقال، نزدیک ظهر یک قهوه با شیر بدون شکر، ظهر یه سیب، ساعت 3 دوباره یه سیب دیگه، ساعت 6 سالاد کاهو بدون سس طبعا، شب هم نارنگی یا هویچ یا هر میوه دیگه ای غیر از موز
روزی یک کلیسم و یک مولتی ویتامین که البته همیشه می خوردم به رژیم ربطی نداره
.
این و می نویسم خودم به نظرم میاد همین؟ باورم نمی شه من اینقدر دارم غذا می خورم در روز
امروز هم یکی از شلوار جین هام که از شیش ماه قبل به اینور اندازه ام نشده بود و پوشیدم، خوشحال بودم اینقدر
.

Monday, September 13, 2010

اومده بالا سر من که دارم سالاد کاهو می خورم، می گه یه تیکه از سالادت بده، می خوره می گه اوفففف، چقدر سرکه زدی
خب من تو سالاد کاهو سرکه می زنم، یاد تابستونها و کاهو و سرکه سکنجبین خوردن تو حیاط خونه مادربزرگم می افتم، دوست دارم
نمک می زنم رو کاهوها، بطری سرکه رو چپه می کنم، قلپ قلپ خالی می شه، آخر سر که سالادم تموم می شه هم دلم ضعف رفته
.
دیروز رفتیم بیرون با یکی از دوستای چمبه که همسرش حامله است، بعد هر جایی می خوایم بریم یه چیزی بخوریم داستان داریم، ماهی بخوریم، نه جیوه داره من حامله ام، بریم کافه بشینیم یه قهوه بخوریم، نه من نمی تونم قهوه بخورم حامله ام، بریم هاد داگ بخوریم، نه احتمالا گوشت خوک باشه، نمی خورم حامله ام، بریم همبرگر بخوریم، نه من نمی دونم این گوشت هاشون چیه
خلاصه فقط چل تا رستوران و اینور اونور کردیم تا بالاخره یه جا رفتیم یه چیزی خوردیم
.
نشستیم تو پارک، بعد یکی سیگار روشن کرد، پاشد رفت دو کیلومتر اونورتر نشست که مثلا الان در ده متری اش یه دونه سیگاره، بهش می گم بی خیال بابا، دائم داری تو پیاده رو تو یه متری این اتوبوس ها و ماشین ها قدم می زنی، فکر می کنی حالا یه دود سیگار تو فاصله ده متری ات توی این پارک به این بزرگی الان خیلی ضرر فیلان داره
می گه خب آدم دلش نمی آد بچه اشه
.
بهش می گم هیچ نظری ندارم ولی لابد راست می گی دیگه
.
سالادم تموم شده، اینقدر که سرکه ریختم روش کلی سرکه ته ظرف مونده، بعد هی انگشت زدم ته ظرف، انگشتم و کردم تو دهنم، حالا هم نوک انگشتم پیر شده، هم دلم ضعفه
.

Sunday, September 12, 2010

خب رژیم یک هفته ای من تموم شد، امروز بعد از هفت روز، هفت روز فقط میوه و سبزی و اون سوپ کذایی رو خوردن، هفت روووووز، یه تیکه کیک خوردم، یه دونه همبرگر خوردم با سیب زمینی، با یه دونه بستنی، کل دیشب داشتم فکر می کردم امروز چی بخورم، مونده بودم بین پیتزا و همبرگر
خب تو این هفت روز من دو کیلو نیم کم کردم، خوشحالم کلا بابتش، از همین الان که یکشنبه بعد از ظهر هست هم دوباره ادامه داره رژیمه، ببینم این هفته چقدر کم می شه

Thursday, September 9, 2010

امروز روز پنجم رژیم ِ هفت روزه ام بود، خودم و وزن کردم دو کیلو کم کردم، راضی ام کلا و به نظرم می ارزه، تا ببینم چطور ادامه پیدا می کنه
ولی دیگه ریخت سوپ ِ رو نمی تونم ببینم، دو روزه که نخوردم ازش، همینطور تو یخچال افتاده، سوپ ئه واسم حالت آهنگ موبایلی رو داره که باهاش بیدار می شم و بعده یه مدت دیگه نمی تونم تحمل اش کنم
بدبختی هم دائم تو تلویزیون تبلیغ غذاست، همین دو ثانیه پیش داشتم وسوسه می شدم که یه پیتزا سفارش بدم ولی مقاومت کردم، همچین آدمی ام کلا
.
آه، پیتزا
.
عصبانی ام، دارم سعی میکم بدون اینکه صدام و ببرم بالا قانعش کنم، سرش و دائم به بالا و پایین تکون می ده، تو فرهنگ من این یعنی نه، مال کلمبیاست، نمی دونم منظورش چیه شاید داره تائید می کنه، هی حرف می زنم، نمی ذاره جمله های من تموم شه، تو تمام طول مکالمه سرش و بالا و پایین می کنه که نه، فهمیدم مخالف ئه، داره دیوانه ام می کنه با این حرکت اش، بالا پایین، بالا پایین، تند تند، دلم می خواد سرم و بکوبم به دیوار بگم  به درک، هر طوری که می خوای فکر کن
از مخالفت اش ناراحت نیستم اصلا ولی اینقدر که عصبانی ام کرده این حرکت تکون دادن سرش، می گیرم می شینم، چند دقیقه به صفحه موبایلم خیره می شم، نفس عمیق می کشم
.
 سر کلاسیم، بحث از اینجا شروع شد، ازدواج بین فرهنگی، بعد از اینکه هر کسی نظرش و گفت استاد برگشت گفت این موضوع تو استرالیا کاملا حل شده است
گفتم بله، وقتی یه دختر تایلندی که چهار تا کلمه انگلیسی  نمی تونه حرف بزنه ویزا هم نداره با یه پسر استرالیایی ازدواج می کنه، بله حل شده است، وقتی یه مرد 70 ساله استرالیایی با یه دختر چینی 25 ساله ازدواج ، می کنه، بله کاملا حل شده است، اتفاقا بیا اسمش و بذاریم عشق
گفتم تو این یه سال و اندی که اینجام، حتی یک دونه زن و شوهر استرالیایی با اختلاف سن فاحش ندیدم، حتی یک دونه، نمی گم نیست، ولی من ندیدم، گفتم بهش از شبی که با یه آقای استرالیایی که پسرش با یه چینی ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود حرف می زدم، که مرده گفت بابا دختره واسه ویزا با این ازدواج کرد، گفتم ناراحتی طلاق گرفتن؟ گفت نه بابا، اینقدر اینها زیادن که، حالا یکی دیگه
از اون آقای استرالیایی که وقتی همکارش دوست دختر ویتنامی داره، بهش متلک می گه که چند خریدیش، پنج هزار تا
آخر هم گفتم تعمیم نمی دم، ولی نژاد هنوز اینجا واسه خیلی ها دغدغه است
حرف آخرش خونم و به جوش آورد، با یه لحن نصیحت آمیز تهوع آور، اینقدر متعصب نباش هانی، حالا که اومدی اینجا یکم این تعصب های عجیبت و کنار بذار و یاد بگیر که اینقدر مردم و قضاوت نکنی
.
می دونی من شل شدم، تسلیم شدم، من توانایی ندارم با همچین آدمی بحث کنم، که همچین کسی رو بشینم قانع کنم
من دلم می خواد تو این شرایط داد بزنم، بگم کثافت، تو نمی فهمی، بعد وسائل ام و بردارم و واسه همیشه برم
.
دیروز نشسته بودم تو حیاط این موسسه، یه برگه بود رو میز، در مورد مدیریت عصبانیت، برش داشتم گفتم شاید به کارم اومد
.

Tuesday, September 7, 2010

یه رژیم گرفتم، هفت روزه، فقط میوه می خورم و یه نوع سوپ سبزیجات، در واقع داستان سوپ اینه که هضم اش کالری بیشتری مصرف می کنه از کالری موجود تو خود سوپ، کاربردش هم شکم پر کنی ِ و اینکه روده هات یادشون نره چی کاره بودن
می تونی هر چی دلت می خواد از این سوپ بخوری، بعد میوه هم هر چی دوست داری به هر تعداد می تونی بخوری غیر از موز
چمبه هی سعی می کنه من و تشویق کنه، می گه خب از این سوپ بده من هم بخورم، بعد رفته سر قابلمه می گه قیافش هم بد نیست ها، یه قاشق می خوره، بعد تابلو ئه قیافش چندش ئه ها، می گه مزه اش هم خوبه، حالا الان که سیرم
بعد این رژیمه می گه شما در روز سوم اشتهاتون و به شیرینی از دست می دین، الان من روز سوم ام، والا اشتهام هم به شیرینی از دست ندادم، کلا سه روزه که من الان حال نیم ساعت قبل از افطار و دارم، هر چیزی که تو عالم وجود داره می خوام بخورم، هوس هر چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمی کنم هم دارم، یعنی دائم، عذاب الیم ئه
بعد غروب که می شه، شروع می کنم به آواز خوندن، گشنمه، آی گشنمه، چرا این کار و با خودم کردم، عجب غلطی کردم، کی گفته بود، فیلان بیسار
دیروز دراز کشیده بودم تو حال داشتم همینطور آوازئه رو می خوندم، چمبه اومده بالای سرم می گه روضه می خونی؟
دی:
.
روز سوم تموم شد، گشنمه ه ه ه 
.

Monday, September 6, 2010

سر کلاس رایتینگ  نوزده نفریم، امروز قرار بود یه چیزی رو تحویل استاد بدیم حدود 5 صفحه، هر کسی پرینت گرفت کارش و سر کلاس، یه ایرادی گرفت و طرف مجبور شد دوباره پرینت بگیره، مثلا من پرینت گرفتم، میگه باید بین رفرنس و متنی که نوشتی فاصله بیشتری بذاری، فاصله گذاشتم پرینت گرفتم، دوباره می گه این فونت یازده ئه باید با دوازده پرینت بگیری، دوباره پرینت گرفتم بهش دادم قبول کرده
ده صفحه حروم شد یعنی، تازه این فقط مال من بود، یه سری که چهار یا پنج سری پرینت گرفتن ریختن دور
آخر سر یکی از بچه ها بهش گفت بابا بیا این و تو صفحه کامپیوتر ببین قبل اینکه من پرینت بگیرم
بهش می گم آقای فلانی، می دونی همین امروز چقدر کاغذ حروم شد؟
می گه اولا که من پرینت نگرفتم و شما پرینت گرفتین، دوما دیگه حق نداری با من اینطوری حرف بزنی
هی از اون لحظه که این حرف و زد گفتم برم بهش بگم من چی گفتم مگه؟
نگفتم، شاید باید می گفتم، شاید عرضه ندارم، نمی دونم
ولی واقعا حوصله ندارم، حوصله کل کل، حوصله بحث بی مورد، حوصله آدم بی شعور
.

Saturday, September 4, 2010

چند وقتی ئه هوس میرزاقاسمی کردم، ولی نمی دونم بادمجون و چطوری کباب کنم روی این گازهای برقیِ بی شعله، شعله پخش کن هم دارم ها ولی می ذارم رو گاز اصلا انگار نه انگار، یعنی حالا در حدی نیست که بادمجون کباب شه
می دونم که می شه بادمجون و تو فر هم پخت، ولی خب مثل بادمجون کبابی که نمی شه
منقل هم نداریم در ضمن
همین دیگه، آیا کسی راهی چیزی؟
.
رفتم سوپر ایرانی خرید کردم
ساقه طلایی و لواشک و پفک چیتوز و همه چی
الان هم دارم چایی با سوهان لقمه ای می خورم
.