Sunday, June 17, 2012
Thursday, June 2, 2011
Friday, January 7, 2011
Wednesday, January 5, 2011
Tuesday, January 4, 2011
Friday, December 31, 2010
Thursday, December 30, 2010
Sunday, September 26, 2010
Sunday, September 19, 2010
و این بود تولد سی سالگی
.
Friday, September 17, 2010
Monday, September 13, 2010
Sunday, September 12, 2010
Thursday, September 9, 2010
Tuesday, September 7, 2010
Monday, September 6, 2010
Saturday, September 4, 2010
Monday, June 28, 2010
Friday, June 4, 2010
Thursday, June 3, 2010
Sunday, May 30, 2010
Wednesday, May 26, 2010
Tuesday, May 25, 2010
Monday, May 24, 2010
Wednesday, May 19, 2010
Sunday, March 14, 2010
مادربزرگ
دم عید که می شد، بساط نون عیدی و نون زنجیفیلی و حلوا اُماج به پا بود، آرد می خریدیم و روغن محلی و گردو و خرما و زعفران و
یه روز می شست به درست کردن مواد نون عیدی، گردو ها رو خورد می کرد و مغز خرما رو در میاورد و هل می سابید
خرماها رو می ریخت تو قابلمه که نرم بشن، بعدش گردو، آخر سر هم هل که بوش بمونه
فرداش یه ظرف خیلی بزرگ برمیداشت و شروع می کرد به خمیر کردن، آب و آرد و روغن و مایع خمیر، اون همه مواد واقعا خمیر کردنش سخت بود، وقتی همه اش و با هم مخلوط می کرد، سفره پهن می کرد روی خمیر، به من می گفت برو خمیر و لگد کن، خمیر ورز خورده حسابی رو جمع می کرد به قول خودش عین شکم زن حامله، وسطش و هم با انگشت فشار می داد که وقتی ور اومد و اون سوراخ وسطش هم رفت، بدونه که وقتشه
حالا نوبت مراسم اصلی بود، یه سفره گنده، من و مامان بزرگه و عمه ها یا زن عموها، خمیر و خرما گردو و سینی های فر
خمیر و قد گردو برمیداشت و تو دستش یه ورز کوچیک می داد، بعد خرما رو یه قدی می ذاشت وسطش که نه کم باشه نه زیاد، یه جوری که مهمون وقتی نون عیدی اش و گاز زد هم تو دهنش خرما باشه هم تو نصفه دیگه نون اش
دونه دونه نونها رو می چید توی سینی فر، بعد با قالب مخصوص نون عیدی که ته قرقره های قدیمی اش بود گل می زد، می ذاشت تو فر، حواسش بود که نه خیلی سفید باشه نه خیلی قرمز، اگه سفید بود می گفت بوی خمیر می ده، قرمز بود می گفت سوخته
نون ها رو که از فر در میاورد، می ریخت توی پارچه بزرگ، چون تو سفره عرق می کرد و نرم می شد
.
بعد که نون عیدی تموم می شد، نوبت نون زنجبیلی بود، هر کسی خمیر و به اندازه یه طالبی کوچیک برمیداشت و با وردنه صاف می کرد، قطرش مثلا یکی دوسانتی می شد، می گفت کمتر از یه بند انگشت، با چنگال می زدن روش، بعد لوزی لوزی برش می دادن و می چیدن تو سینی فر و می پختن
.
حلوا اُماج از همه سخت تر بود، اون موقع ها که جوونتر بود و زور داشت خودش همه کارش و می کرد، ولی وقتی سنش بالاتر رفته بود یکی دو تا از پسرها یا دامادها رو خبر می کرد، که به وقتش بیاد حلوا رو بزنه
چند روز قبلش، با دوستاش می شستن آرد و تو سینی پهن می کردن، آب بهش می پاشیدن و تو دستشون می مالیدن، یه جوری که دونه های گرد خیلی خیلی کوچیک درست می شد از آرد، بعد که مالیدنش تموم شد، می ذاشتش کنار بخاری یا شوفاژ خشک بشه، هر از گاهی هم بهش سر می زد و دونه های بزرگ و خورد می کرد که کوچیک تر شه
روز موعود، آرد و عسل و روغن و قاطی می کرد، با زعفران، به وقتش مردها میومدن حلوا رو که توی قابلمه بزرگ بود اونقدر می زدن که روغنش در بیاد، هر چند دقیقه روغنی که گوشه ظرف جمع شده بود و از کنارش می گرفت، وقتی حسابی جا افتاد، پهنش می کرد تو سینی و داغ داغ صافش می کرد، روش پودر پسته می پاشید و می ذاشت سرد شه، بعدا لوزی برش می داد و تو ظرف می چید
.
از این روزها سیزده سال می گذره و من محاله که هر سال موقع خمیر کردن یادت نیفتم مادربزرگ
.